🗒ماجرای ورود به ورزشگاه آزادی، تراژدی در دوازده پرده.. 📌امتداد - کاملیا کوثری:

🗒ماجرای ورود به ورزشگاه آزادی، تراژدی در دوازده پرده

📌امتداد - کاملیا کوثری:

📌پردهٔ اول: قبل از بازی رفت بود. یکی از دوستان که لطف بسیار داره به من، لطف کرد و اسم ما، ما یعنی من، کیمیا و مامان، رو در لیست وزارت ورزش و جوانان رد کرد برای حضور در ورزشگاه.

📌پردهٔ دوم: استعلام و کارهای لازم نزدیک به ده روز طول کشید. قرار بود خبر بدن چه ساعتی دم ورزشگاه باشیم. با پیگیریای مداوم، گفتن ساعت ۲ دم در هتل المپیک باشید. از شرکت تا ورزشگاه رو بیست دقیقه ای رفتم که البته با ده دقیقه تاخیر رسیدم. تیشرت قرمز توی کیفم بود.

📌با مقنعه و لباس اداریم همخونی نداشت، اما از هیچی بهتر بود. نمی‌تونستم زمان رو از دست بدم. با ده دقیقه تاخیر، ساعت ۲ رسیدم دم خروجی استادیوم. ماشینو مثل بقیه کنار اتوبان پارک کردم و به دو خودمو رسوندم دم در هتل المپیک. ده دقیقه از ۲ گذشته بود. با گردن افراشته و کارت ملی به دست رفتم دم نگهبانی!

📌پردهٔ سوم: لیست نیست! بله! لیست ساعت ۱۱ رفته داخل و دیگه برنگشته! و دیگه امکان ورود برای کسی نیست! دودلم که بمونم یا برگردم! اما سرسختی ذاتی و کنجکاوی مهارنشدنیم میگه بمون و تماشا کن که چی میشه! چندتایی آقا همراه با خانوم‌هاشون اومدن، دم در درگیری میشه. فاصله م باهاشون زیاده و نمی‌فهمم موضوع سر چیه، اما میبینم که حراست میخواد یکی از آقاها رو که خانومش چادریه و روی چادر پرچم قرمز به گردنش بسته با خودش ببره. خانوم‌ها هجوم می‌برن طرفشون و نمیذارن...

📌پردهٔ چهارم: بعد از دو ساعت جیغ و فریاد و تقلا، بلاخره در ورودی هتل المپیک باز شد! تماشای جیغ و فریاد خوشحالی دخترا یکی از قشنگترین صحنه‌هاییه که تو زندگیم دیدم. کمااینکه اشک‌ها و گریه‌هاشون و کتک کاریاشون با هم توی ساعتهای بعدی، بدترینش! دخترا دوان دوان خودشونو رسوندن به در دوم و از اونجایی که ما ایرانی‌ها بصورت ذاتی بلد نیستیم صف ببندیم، تلاش حراست وزارت ورزش برای تشکیل صف جلوی در دوم بی‌فایده س.

📌دخترک ریزنقش چادری زیر بار فحش و کنایهٔ همسن و سالاش بغض می‌کنه، داد می‌کشه:«بخدا من با شماهام، چرا انقد توهین می‌کنین آخه؟!» نگاش می‌کنم، صورتش سرخ شده و صداش دورگه.... یه مقدار زیادی خجالت می‌کشم از خط و خطوط و افکار توی سرم راجع به آدم‌ها. به خودم یادآوری می‌کنم قضاوت نکن، اما ای امان امان....

📌مامان و کیمیا رسیدن. پرچم‌ها و بوق‌هایی که تو خونه داریم رو آوردن با خودشون. حامد از داخل ورزشگاه پیام داد بهم که جا هست، نگران نباشین. اگر بیاین تو، جا براتون هست. پیامشو به کیمیا نشون دادم. به زور یه لبخند تحویلم داد.

📌پردهٔ پنجم: لحظه ها تند تند می‌گذرن!انگار کن که بمب ساعتی به لحظه انفجارش نزدیک بشه! عصبی شدم و نگران پادرد مامان و استرس کیمیا برای بازی ام که توی این اوضاع صدبرابر شده...همهمه و سروصدا بالا گرفته؛ یه سری گریه میکنن، یه سری شعار می‌دن، یه سری اون طرف تر بزن و بکوب... یه پژوی سیاه نمره دولتی اروم اومد و درست پشت در دوم ایستاد و خانم چادری قدبلندی ازش پیاده شد.

📌شبیه مدیر مدرسه هاست. یه جایی می‌ایسته که خیلی دیده نشه و تند تند شروع می‌کنه به شماره گرفتن. اول کسی توجهی بهش نداشت، اما کم کم همه فهمیدن آدم مهم ماجرا اومده... راه می‌رفت و ریز ریز با موبایلش حرف می‌زد. جمعیت کم کم متوجهش شد و‌ دور و برش جمع شدن... بچه ترها تهدید به خودکشی می‌کنن، بزرگترا داد و فریاد...

📌حامد پیام داد فک کنم باید برگردین، جایگاه پر شده... عکسی که از جایگاه فرستاده رو نشون کیمیا نمی‌دم که استرسش بیشتر نشه.

📌پردهٔ ششم: اوضاع بشدت متشنجه، ساعت نزدیک ۶ ه! مامان و کیمیا برمی‌گردن خونه چون ترجیح می‌دن حتما بازی رو از اول ببینن. تلاشم برای نگه داشتنشون جواب نمی‌ده. گریه ها شدیدتر شده، شعارها یکدست‌تر و بلندتر... هوا دیگه تاریکه و گارد ویژه هم اضافه شده، خانم محمدیان که حالا تقریبا یه عده می‌دونن که معاون وزیر ورزشه، عصبی‌تر شده و راه می‌ره و تند تند حرف می‌زنه.

✅ برای خواندن متن کامل این یادداشت روی "INSTANT" بزنید:

https://goo.gl/Q5tuZD

#امتداد
@emtedadnet