‍ …گویند که وقت هشیاری‌ست. این مستی شاعرانه تا چند؟.. در عصر تلاش آسمان کوب

‍ #ادبیات


گویند که وقت هُشیاری‌ست
این مستیِ شاعرانه تا چنــد؟

در عصـر تلاشِ آسمان کوب
عشق و غزل و ترانه تا چند؟

چون شمع بمرد و کاروان رفت
این قصه و آن بهانه تا چند؟

اینک من و پاسخی دل انگیز:

تا منظره‌ی غروب خورشید
یادآور عمــر رفتـه‌ی مـاسـت

تا حـالت یک اجـاقِ خاموش
چون خاطره‌های خفته‌ی ماست

تا ابــرِ فشـرده‌ی بهـاری
مـاننــد دلِ گرفتـه‌ی مـاسـت
تا لاله به سانِ جام صهباست

تا بحـر خـزر کشیده سرمسـت
صد ساحل سبز را در آغوش

تا قصـر خـراب تـخت جمشید
افسانه سَراست لیک خاموش

تا موج نسیم و رقص گلهاست
بر گـرد سهـند پـرنیان پوش

تا صبح بهار هست و شیراز

تا از پسِ مـا پـیِ تمـاشـاست
بر سبزه‌ی خاک ما نشینند

تا مـردم مــست در پیاله
عکس رخ مـاهِ یـار بیننـد

تا دستـه‌ی اُردکان سحرگاه
از بـام افــق ستـاره چیننـد

تا سیب شکوفه بر سر آرد

تا در شب دوری از عزیزی
جـان و دل بی‌قـــرار داریـم

تا در غــم مــرگ نازنینـی
چشمــان سرشکبــار داریــم

تا باختن و شکست خوردن
از گـردش روزگـار داریــم

تا زندگی است و رنج احساس

تا این همـه جلـوه‌های پنــدار
بـر پــرده‌ی نـغز زنـدگـانی‌ست

تا این همه سرد و گرم پُر شور
در عالم مستـی و جـوانی‌ست

تا ایــن همــه آرزو و امیــد
با آن همه حُسن و دلستانی‌ست

تا بودن و خواستن به یک جاست

تـا بــزم بـلـنـد آسـمــانـهـا
از شمع ستـاره ها تـهی نیسـت

تا جنگل و کوه و دشت و دریا
از نغمــه‌ی آشنـا تـهـی نیسـت

تا روح بــزرگ آدمیــزاد
از عاطفه و صفـا تهـی نیسـت

عشق و غزل و ترانه باقی‌ست



یدالله مفتون امینی

@taft_Iran