فلسفه،ادبیات،هنر رها قندی پژوهشگر فلسفه & Lawyer


اراده‌ی معطوف به «زندگی» یا اراده‌ی معطوف به «معنا»؟.. زندگی مفهوم بسیار پیچیده و چندگانه‌ای دارد؛

زندگی کردن به مثابه‌ی زنده ماندن و نفس کشیدن و فقط بودن و درجهت مخالف نیستی گام برداشتن است؟ زندگی هنر است یا هنرمندانه زندگی کردن؟. زندگی به معنای «بقا» و بودن و ماندن، صرف شیء بودگی ودچار مصرف زدگی شدن و تلاش برای لذت بردن‌های کاذب و رفتن زندگی رو به ابتذال است …سرسختانه جنگیدن برای بقا در این دنیای پرهیاهو و مشوش و چنگ زدن به هر دستاویزی برای به چنگ آوردن زدگی و تثبیت سرخوشی‌های کاذب نتیجه‌اش جز سرخوردگی و ناخورسندی نیست. ما همواره میکوشیم که سعادت و نیک بختی، این خنیاگر فتان و فریبنده را در آغوشش بیارامیم، غافل از اینکه این عروس هزار داماد را وصال ممکن نیست …پریشانی ره آورد زندگی معطوف به حیات است، آگاهی از حقیقت مرگ و تنهایی عمیق وجودی، اضطراب و اندوهی بی پایان است که چنان تیری جانمان را نشانه می‌رود!. ما مضطربان رنجور تلاش میکنیم زندگی را به چنگ آوریم ولی بنای بودنمان بر فراز بادهاست و چنان شمعی رو به افول …. باید تغییر مسیر بدهیم!. جهت زندگی چه خوشایندمان باشد یا نباشد رو به نیستی است! شبیخون باد دیر یا زود این شعله‌ی لرزان را رو به خاموشی میبرد. چاره‌ای نیست جز ای ...
  • گزارش تخلف

معنای زندگی …وقتی از بیرون به این عالم نگاه می‌کنید، اگر هرگز بوجود نمی‌آمدید اهمیتی نمی‌داشت

و بعد از اینکه نیست و نابود می‌شوید، اهمیتی ندارد که قبلا وجود داشتید. حتی اگر زندگی به عنوان کل بی معنا باشد، شاید جای هیچ نگرانی نباشد. شاید بتوانیم بی معنایی را قبول کنیم و کاملا مثل قبل به زندگی مان ادامه دهیم. راهکار و ترفند این است که چشمتان را به آنچه مقابل شماست بدوزید، و به توجیهاتی امکان ظهور بدهید که در درون زندگی شما و در درون زندگی کسانی که مرتبط به شما هستند، به پایان می‌رسند. اگر تا به حال از خودتان این پرسش را پرسیده‌اید: «اما اصلا معنای زنده بودن چیست؟» _ یعنی گذران زندگی دانشجویی یا فروشندگی، وکالت و کارمندی یا هر کاری که دست برقضا مشغول آن هستید _ آن گاه پاسخ خواهید داد «هیچ معنایی در کار نیست. مهم نبود اگر من اصلا وجود نداشتم یا اگر دغدغه هیچ چیزی را نداشتم. اما من وجود دارم همین والسلام.». بعضی از انسان‌ها این طرز تلقی را کاملا رضایت بخش می‌یابند. دیگران آن را افسرده کننده، اگرچه اجتناب ناپذیر می‌یابند. ...
  • گزارش تخلف

تجلی‌های عاشقانه‌ی هستی را به تماشا بنشینیم …

تهی جانمان را گره بزنیم به بودن‌های ملایم و سرشار، و نفس بکشیم آنچه را مقدر است …مقدر زیباییست، نگاه زیبا بین!. مقدر عشق است، عشق سرشار است و پر از حس شکفتن …مقدر زندگی ست!. مقدر اکنون‌های جاودانه است …. نیچه میگوید؛. انسان بایستی به آنچه زنده‌ترین است عشق ورزد و چون فرزانگان سرانجام به زیبایی بگراید …از خود برهنه شویم و با هستی درآمیزیم. آرام و آهسته! دستهایمان را بگشاییم چون بند بازان و بر لبه‌ی جهان گام برداریم و در آغوش بگیریم آنچه را مقدر است …. …. ...
  • گزارش تخلف

؟

مرگ از نظر ما زمانی رخ می‌دهد که کالبد گلی مان پویایی اش را از دست بدهد و از حرکت باز ایستد، گرما و انعطاف جایش را به جمود و سرما بدهد. درکل وقتی که حیات از وجودمان رفت ونفس در سینه حبس شد، نامش را مرگ می‌گذاریم …ولی گمان میکنم این شرایط مذکور نامش مرگ نیست!. فقدان حیات است، جان ظرفش را ترک میکند به سوی بی سویی. همین!. مرگ در زمان حیات است که رخ میدهد، تو باید جان داشته باشی تا لمسش کنی …آنگاه که عشق وجودت را ترک میکند.! اندوه و خشم، ترس و اضطراب و نا امیدی در سراسر وجودت ریشه می‌دواند … و رنجی جآن کاه، جآنت را می‌خراشد. هیچ مرهمی نیست و هیچ نجوایی که جآنت را مرهم شود و زخمهایت را بشوید …آنموقع است که مرگ را با تمام وجود لمس میکنی. لحظه لحظه و دم به دم، با مرگ هم پیاله‌ای … … ...
  • گزارش تخلف

…وجود..! وه چه بار معنایی غریبی در این واژه نهفته است!

وجد را به وجود گره بزنیم و بودن را نظاره کنیم با شعف، با شور. با شعاع جان … تن دادن به زندگی بهایی گزاف دارد. جان! بهای این تن دادگی است. گران‌ترین متاع ممکن در قبال در برکشیدن وجود! یعنی تقاضای بودن میکنیم، اگرچه غرامتش جان باشد. اپیکور می‌گوید؛ «ما تجسم یک رویاییم میان دو خواب.» دو خواب شیرین و طولانی. ما جرقه‌ای هستم میان دو شب! دو عدم! ...
  • گزارش تخلف

زندگی این هراس فریبنده با عشوه‌گری تمام، به دنبال خود میکشاندمان گوش کشان!

این عجوز خنیاگر نه ثبات دارد و نه قرار. نه میتوان در سایه‌اش نشست و لمید و نظاره‌اش کرد، نه تاب و توان میگذارد که به آهستگی از کنارش عبور کرد …هراس ودلهره میهمانان ناخوانده‌ی وجود میشوند در این هیاهوی پر قیل و قال.. می کوشیم این حس مضطرب دردناک را که به جانمان چسبیده جدا کنیم، به سان کسی که حریق احاطه‌اش کرده، هی میدویم، میدویم. میدویم …. غافل از اینکه هرچه میدویم، آتش جانمان را بیشتر نشانه میرود همه‌ی وجودمان را شعله ور میکند. رنجور و تنها ترسهای ریخته به جان گداخته‌ی مان را یک به یک بر میداریم و زخمها را متراشیم ولی گریزی نیست، وجودمان تکه تکه میشود و فرو میریزد …با وجود چنان شعله‌های مهیبی قرار ممکن نیست. اریش فروم در کتاب داشتن و بودن مینویسد؛. «همه چیز گذرا و فانی است، تمام تلاشمان برای آنکه قرار و ثبات را در این دنیا حفظ کنیم محکوم به شکست است.». این تلاش و نتیجه‌ی غمبارش، بیش از پیش بر رنجمان می‌افزاید و اندوه است که چنگالش را درگلویمان فرو میبرد و حسرت، که از چشمانمان فرو میچکد.!. ...
  • گزارش تخلف

آیا در پشت این هیچستان می‌شود بودن را فراتر رفت و به تماشا نشست حقیقت آبی بیکران را؟

در آیه آیه‌ی سفر وجودمان تمنای بودن است. بودا وار بودنمان را درهگذار بیهودگی، در آغوش بگیریم و نبض حیات را به جان تشنه مان گره بزنیم … اینجا و اکنون رنج را به پستو ببریم و مقدس و نامقدس را بزداییم از این هستی موزون. ملالت‌های بیهوده را گردن بزنیم و به تماشا سوگند یادکنیم! چیزی از آن ما نیست جز همین حقیقت بودن در اکنون‌های ملایم و سرشار، جز همین حظ به بر کشیدن بودن، با همه‌ی رنج‌های تلخ و جان کاهش …نه رستگاری و نه عدم! این دلهره‌های مدام و ابدی را بروبیم از جان رنجورمان … … … …. اثری بی نظیر و تحسین شده از. برنده‌ی جشنواره‌ی برلین و مونترال …. ...
  • گزارش تخلف

بی اعتباری هستی ….. مطلوب بشر در این مدور گل آلود چیست؟

در این گذران پی در پی که اعتبار همه چیز کمتر از حباب است و آنی و لحظه ایست.!. چگونه جانمان سیراب شود از این همه عطش بودن. و نفس کشیدن بر کرانه‌ی این هستی بی اعتبار …. براستی! رستاخیز این دستان خالی و جان تهی کجاست؟. در کدامین گوشه‌ی این پهناور قدیم وجود کرانمندمان سامان میابد؟. کی و کجا دریچه‌ای به بی‌کرانگی زلال و سرشار از ابدیت به رویمان گشوده میشود؟ … …. ...
  • گزارش تخلف

حصول عشق واقعی فقط زمانی امکان دارد که دو نفر از کانون هستی خود با هم گفت و شنید کنند، یعنی هر یک بتواند خود را در کانون هستی دیگر

واقعیت انسان فقط در این «کانون هستی» است، زندگی فقط در همین‌جاست، و بنیاد عشق فقط در اینجاست.. عشقی که بدین‌گونه درک شود، مبارزه‌ای دائمی است؛ رکود نیست، بلکه حرکت است، رشد است و با هم کار کردن است. حتی اگر بین دوطرف هماهنگی یا تعارض، غم یا شادی وجود داشته باشد، این امر در برابر این حقیقت اساسی، که هر دو طرف در کانون هستی خود یکدیگر را درک می‌کنند و بدون گریختن از خود، احساس وصول و وحدت می‌کنند، در درجه‌ی دوم اهمیت قرار دارد.. فقط یک چیز وجود عشق را اثبات می‌کند: عمق ارتباط، سرزندگی و نشاط هر دو طرف؛ این میوه‌ای است که عشق با آن شناخته میشود … …. ...
  • گزارش تخلف

حسن مدتی بود که از شهرستان وجود آدم رخت بربسته بود و روی به عالم خود آورده و منتظر مانده تا کجا نشان جایی یابد که مستقر عز وی را ش

چون نوبت یوسف در آمد حسن را خبر دادند، حسن حالی روانه شد …. عشق آستین حزن گرفت و آهنگ حسن کرد. چون تنگ در آمد حسن را دید خود را با یوسف برآمیخته چنان که میان حسن و یوسف هیچ فرقی نبود، عشق حزن را بفرمود تا حلقه تواضع بجنباند. از جناب حسن آوازی برآمد که کیست، عشق به زبان حال جواب داد که. چاکر به برت خسته جگر باز آمد. بی چاره به پا رفت و به سر باز آمد …. بخشی از رساله‌ی …. ...
  • گزارش تخلف

روشنگری، در مقام پیشروی تفکردرعامترین مفهوم آن، همواره کوشیده است تا آدمیان را از قید و بند ترس، رها و حاکمیت و سروری آنان را برقر

با این حال، کره‌ی خاک که اکنون به تمامی روشن گشته است، از درخشش ظفرمند فاجعه تابناک است. برنامه‌ی روشنگری افسون زدایی از جهان، انحلال اسطوره‌ها و واژگونی خیالبافی به دست معرفت بود. فرانسیس بیکن، «پدر فلسفه‌ی تجربی»، این مضامین را قبلا گرد هم آورد. او مبلغان سنت را خوار می‌شمرد، همان کسانی که ایمان را جانشین معرفت ساختند و نسبت به شک ورزیدن همان قدر بی میل بودند که در ارائه‌ی پاسخ‌ها بی مهابا. به گفته‌ی او همه‌ی اینها موانعی بودند بر سر راه «پیوند فرخنده‌ی میان ذهن آدمی و ماهیت اشیاء وامور»، و نتیجه‌ی آن عجز بشریت از کاربرد دانش خویش برای بهبود بخشیدن به وضع خویش بود … … … …. ...
  • گزارش تخلف

حقیقتا انسان‌ها وقتی یکدیگر را روحا دوست می‌دارند که از غمی یگانه رنج برده باشند … که یکدیگر را بشناسند و با یکدیگر در رنج مشترکی

زیرا عاشق شدن، همانا شفقت داشتن است و اگر «بدن‌ها» با «لذت» اتحاد می‌یابند، «روح» ها با «درد» متحد و یگانه می‌شوند …. و این‌ها که گفتیم با قوت و صراحت در مورد عشق هایی صادق است که در فصل و موسم نامساعد، زودتر یا دیرتر از زمان مناسب و بیرون از قاعده و قرار جهان که عادت است به بار آمده و خوشامد نشنیده است …هرچه تقدیر و جهان و قوانین جهان میان این گونه عاشقان بیشتر مانع ایجاد کند، بی تابی آن‌ها برای رسیدن به یکدیگر بیشتر می‌شود و شادی شیرین عشقشان به تلخی می‌گراید و حرمانشان از اینکه نمی‌توانند یکدیگر را آزادانه و آشکارا دوست بدارند، افزون‌تر می‌شود و بر یکدیگر از اعماق قلبشان شفقت می‌ورزند و این شفقت مشترک، به بدبختی و خوشبختی مشترکشان است، به عشقشان آب و دانه می‌دهد … از شادی شان رنج می‌برند و از رنج شان، شاد می‌شوند و بدینسان آشیانه عشقی را در فضایی بیرون از قفس این جهان برپا می‌دارند و نیروی این عشق در به در، که اسیر یوغ تقدیر است، بر دلشان اشراقی از جهان دیگر می‌تاباند که در آن جا قانونی جز آزادی عشق وجود ندارد، جهانی که در آن جا مرز و مانع نیست … … …. ...
  • گزارش تخلف

‍ ️من تفکری را دوست دارم که در آن اثری از گوشت و خون حفظ شده باشد و ایده‌ی ناشی از تنش جنسی یا افسردگی عصبی را هزار بار به انتزاعا

آیا مردم هنوز متوجه نشده‌اند که زمان بازی‌های فکری [انتزاعی] به سر رسیده است؟ رنج و عذاب بسیار مهم‌تر از قیاس منطقی است، فریاد نومیدی از ظریف‌ترین اندیشه‌ها افشاگرانه‌تر است و اشک‌ها همواره ریشه‌ی عمیق‌تری از لبخند‌ها دارند …. ️آیا معیاری عینی برای رنج وجود دارد؟ چه کسی می‌تواند با دقت بگوید همسایه‌ام بیشتر از من رنج می‌کشد یا مسیح بیش از همه‌ی ما رنج کشیده است؟ هیچ معیار عینی‌ای وجود ندارد، زیرا رنج را نمی‌توان بر تحریکات بیرونی یا آزردگی موضعی ارگانیسم اندازه گرفت … آدمیان همگی با رنج خود که از نظرشان مطلق و نامحدود است سر می‌کنند. اگر رنج خود را با همه‌ی رنج‌های جهان، هولناک‌ترین عذاب‌ها و پیچیده‌ترین شکنجه‌ها، ظالمانه‌ترین مرگ‌ها و دردناک‌ترین خیانت‌ها، رنج‌های رانده‌شدگان و همه‌ی کسانی که زنده سوزانده‌ شده‌اند یا از گرسنگی مرده‌اند، مقایسه کنیم، آیا از رنج‌های شخصی ما کاسته خواهد شد؟ … هر وجود ذهنی‌ای برای خود مطلق است. به این دلیل هر انسانی بدان‌گونه زندگی می‌کند که گویی در مرکز عالم یا در مرکز تاریخ قرار دارد. آن‌گاه، رنجش چگونه نمی‌تواند مطلق باشد؟ ...
  • گزارش تخلف

عزیز دلم، می‌دانی سیم آخر چیست؟.. همه خیال می‌کنند که سیم آخر ساز است

حتا یک نوازنده‌ی بی سواد روی صحنه زد به سیم آخر تارش گفت: این هم سیم آخر.. اما سیم آخر یعنی وقتی می‌رفتند قمار، سکه‌ی زرشان را که می‌باختند، جیب شان را می‌گشتند، آخرین سکه‌ی سیم را هم به قمار می‌زدند. می زدند به سیم آخر.!. به امید بردن همه هستی، یا به باد دادن آخرین سکه‌ی نیستی …. من هم دلم می‌خواست در این قمار بزنم به سیم آخر، اما گلستان به من گفت: «ببین زری که باختی اصل بود؟» … … … ...
  • گزارش تخلف

«رنج بودن»

قامت خمیده و مچاله از رنج عمیق بودن، جهان را به جان آواره مان میخراشیم، خسته و بی تاب از این تهی بودگی بی فرجام، تنهایی دهشتناکمان را به دوش میکشیم …. زندگی به سان نسیمی که از لابه لای گیسوانت عبور میکند و دستان نوازشگرش صورتت را مینوازد، تا بخواهی دستانش را به مهر بگیری به سرعت برق از لای انگشتانت می‌گذرد و تویی که باید به دنبالش بیهوده و بی سرانجام، بدوی و بدوی و بدوی …. بودن! همان خنکای نسیم است که لحظه‌ای، فقط لحظه‌ای! حظش را نصیبت میکند و بعد تو را بدنبال خود آنقدر می‌کشد تا دم آخر، که بی رمق از نفس افتاده‌ای و فقط پی باد دویده‌ای و هیچ …. ما فروغلتیدگان این دامگه با دستهای تهی پاهای بی رمقمان را در بغل میگیریم و فلاکتمان را در دوزخ بودن نظاره میکنیم …. داستایوفسکی در کتاب شب‌های روشن مینویسد؛. «نگاه کن، ببین. این دنیا چه سرد میشود، سالها همچنان می‌گذرند و بعد آن تنهایی غمبار است و عصای نا استوار پیری به دستت می‌دهد و بعد حسرت و نومیدی.». ...
  • گزارش تخلف