مذاهب وزنی سنگین داشتند و سنگینی به ما اطمینان خاطر می‌داد اما آنچه ما را به وحشت می‌اندازد، سبکی است؛ سبکی خدا در خدا و روح در رو

مذاهب وزنی سنگین داشتند و سنگینی به ما اطمینان خاطر می داد اما آنچه ما را به وحشت می اندازد، سبکی است؛ سبکی خدا در خدا و روح در روح...

خدا، این زمزمه نور در نور، این نجوای سکوت در سکوت، همان چیزی است که فرانچسکو با آن سخن می گوید، حتی آن گاه که روی صحبتش با پرندگان و یا با کیاراست، چرا که فرانچسکو، عاشق است و وقتی کسی عاشق باشد، با عشق خویش و تنها با او سخن می گوید...در همه جا و در همه وقت...

اما با عشق خود چه می گوید؟
می گوید که دوستش دارد و این، بدان می ماند که تقریبا هیچ نگفته باشد و تنها لبخندی بر لبانش نشسته باشد...

فرانچسکو با خدا چه می گوید؟

شماری چند از سخنان او را در کتابی لاغراندام گرد آورده اند و با آن کاری انجام می دهند که سزاوار آن است:

نیایش می کنند و با خلأ سخن می گویند تا خلأ کلامشان را پاک سازد:

"دوستت می دارم!"
هنگامی که این کلام به سوی خدا پر می کشد، مثل آن است که پیکان شعله وری در دل شب تیره فرو رود، پیش از آنکه به هدف نشیند، خاموش شود...

"دوستت می دارم!" ؛
این سراپای سخن فرانچسکو است با خدا،
و وقتی او این گونه ابراز عشق می کند، مثل کودکی است که توپ به دست در مقابل دیواری می ایستد، در برابر عشق خویش قرار می گیرد:

کلامش را، به "دوستت می دارم" پیچیده و در هر روز زندگی اش، به سوی دیواری که دور از اوست، پرتاب می کند و هیچ یک از آن ها هرگز بازنمی گردد، ولی او همواره با چهره ای خندان و دلی مطمئن به کار خویش ادامه می دهد؛
چرا که نفس بازی برای او جایزه است؛
و نفس عشق: پاسخ عشق!


با این همه، اگر بخواهد کمی بیشتر درباره ی عشق خود توضیح دهد، خواهد گفت:

دوستت دارم و متاسفم که چرا این قدر کم دوستت دارم، چرا این قدر بد دوستت دارم و چرا بلد نیستم دوستت بدارم و چگونه دوستت بدارم؟!

این بدان خاطر است که هرقدر به نور نزدیک تر می شود، وجود خویش را تاریک تر می بیند و هر قدر بیشتر عشق می ورزد، خویشتن را برای عشق ورزیدن ناشایست تر می یابد...زیرا در عشق عقل و پختگی وجود ندارد، عشق بالغ و بزرگسال وجود ندارد؛ هیچ بزرگسالی توان آن را ندارد که با عشق روبرو شود و تنها کودکانند که عشق را به خود راه می دهند...تنها روح کودک که غرق در آسودگی و سبکی است، عشق را در می یابد...

زیرا که آدمیان در بزرگ شدن و پخته شدن، یاد می گیرند که تجربیات خود را بر روی هم ذخیره کنند و بشمارند؛ اما، کودک است که هیچ چیز را نمی شمارد و ذخیره نمی کند....
روح کودک همواره تازه است و پیوسته به سوی آغاز جهان و نخستین گام های عشق رهسپار است،
انسانی که هنوز روحی کودکانه در خود دارد می تواند از خویشتن کنده شود و در تولد هر چیز، از نو زاده شود... چنین انسانی به ابلهی می ماند که با توپ بازی می کند و یا به قدیسی که با خدای خود نیایش می کند...

خدا در هر آنچه که جلوه نماید، بی درنگ آن را به لرزه در می آورد و به زیر می افکند .....
و هم از این روست که خدا را، کودکان در می یابند و نه بزرگسالان....همچون عشق...

#رفیق_اعلی
در احوال فرانچسکوی قدیس
#کریستیان_بوبن


https://t.me/toreyejan