شبکه جامعهشناسی علامه 📍 بررسی تحلیلی جامعهشناختی و سیاستگذاری اجتماعی پشتیبانی و ارتباط با ما⬇️ ☑️ @Atu_Sociologier اینستاگرام: 📸 Instagram.com/atu_sociology
🔸 داستان مشترک من، تو و او!.. تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی
🔸 داستان مشترک من، تو و او!
تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند بايد دکتر شوی. او هم به مدرسه میرفت اما نمیدانست چرا ؟!
من پول توجیبیام را هفتگی از پدرم میگرفتم. تو پول توجیبی نمیگرفتی هميشه پول در خانهی شما دم دست بود. او هرروز بعد از مدرسه کنار خيابان آدامس ميفروخت.
معلم گفته بود انشا بنويسيد و موضوع اين بود: علم بهتر است يا ثروت؟!
من نوشته بودم علم بهتر است. مادرم میگفت با علم میتوان به ثروت رسيد. تو نوشته بودی علم بهتر است. شايد پدرت گفته بود تو از ثروت بینیازی. او اما انشا ننوشته بود. برگهی او سفيد بود خودکارش روز قبل تمامشده بود. معلم آن روز او را تنبيه کرد بقيه بچهها به او خنديدند آن روز او براي تمام ندا شتههایش گريه کرد هیچکس نفهميد که او چقدر احساس حقارت کرد. خوب معلم نمیدانست او پول خريد يک خودکار را نداشته، شايد معلم هم نمیدانست ثروت و علم گاهی به هم گره میخورند گاهي نمیشود بي ثروت از علم چيزی نوشت.
من در خانهای بزرگ میشدم که بهار توی حياطش بوی پيچ امينالدوله میآمد تو در خانهای بزرگ میشدی که شبها در آن بوي دستهگلهایی میپیچید که پدرت براي مادرت میخرید. او اما در خانهای بزرگ میشد که درودیوارش بوي سيگار و ترياکي را میداد که پدرش میکشید.
سالهای آخر دبيرستان بود بايد آماده میشدیم برای ساختن آینده من بايد بيشتر درس میخواندم دنبال کلاسهای تقويتي بودم. تو تحصيل در دانشگاههای خارج از کشور برای تو آیندهی بهتري را رقم میزد. او اما نه انگيزه داشت نه پول درس را رها کرد دنبال کار میگشت.
روزنامه چاپشده بود هر کس دنبال چيزي در روزنامه میگشت من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحهی قبولیهای کنکور جستوجو کنم. تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی. او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در يک نزاع خيابانی کسي را کشته بود! من آن روز خوشحالتر از آن بودم که بخواهم به اين فکر کنم که یک نفر، کسی را کشته است. تو آن روز هم مثل هميشه بعد از ديدن عکسهای روزنامه آن را به کناری انداختی؛ اما او آنجا بود، در بين صفحات روزنامه، برای اولين بار بود در زندگیاش که اینهمه به او توجه شده بود!
چند سال گذشت وقت گرفتن نتايج بود. من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهیام بودم. تو میخواستی با مدرک پزشکیات برگردی، همان آرزوی ديرينهی پدرت. اما او هرروز منتظر شنيدن صدور حکم اعدامش بود.
وقت قضاوت بود، جامعهی ما هميشه قضاوت میکند. من خوشحال بودم که مرا تحسين میکنند. تو به خود میبالیدی که جامعهات به تو افتخار میکند. او شرمسار بود که سرزنش و نفرينش میکنند.
زندگي ادامه دارد، هیچوقت پايان نمیگیرد. من موفقم: من ميگويم نتیجهی تلاش خودم است! تو خيلي موفقی: تو ميگویی نتيجهی پشتکار خودت است! او اما زير مشتی خاک است. مردم گفتند مقصر خودش است!
من، تو، او هیچگاه در کنار هم نبوديم هیچگاه يکديگر را نشناختيم؛ اما من و تو اگر بهجای او بوديم آخر داستان چگونه بود؟!
🌐 شبکه جامعهشناسی علامه
@Atu_Sociology