✅ کودکان کار در تنگنای تهران. ✍🏻 دکتر عباس جورشری - جامعه‌شناس.. 🔹 خرداد تهران گرم بود

✅ کودکان کار در تنگنای تهران
✍🏻 دکتر عباس #نعیمی جورشری - جامعه‌شناس

🔹 خرداد تهران گرم بود. با یکی از دوستان اهل قلم، در پارک قدم می زدیم. بروی یک نیمکت نشستیم. طی یک ساعتی که در پارک بودیم 5 کودک قد و نیم قد جلویمان توقف کردند. دو تایشان دستمال کاغذی می فروختند، دوتایشان فال و یک نفر هم گل.

از دختربچه دو تا دستمال کاغذی خریدیم. بدون سیاست کلامی صدایش در فضا پخش می شد. ساده و بی پیرایه و خسته. دستمال خوب 2تا هزار.

دختر نوجوانی هم گل می فروخت. گل رز قرمز. کارش را بلد بود. سختی زندگی و خیابان، تکنیکهای فروش را به او یاد داده بود. سماجت های فروش را می دانست. از آنها که اصرار می کنند و ول کن هم نیستند.
گفتیم گل رز قرمز برای کی بخریم؟
گفت بخرید برای عشقتون بخرید! 5 تومنه.
10 تومانی دادیم و یک گل خریدیم.
گفت 5 تومانی ندارم.
به اصرار یک گل دیگر هم برداشتیم.
آفتاب روی نیمکت افتاده بود. نیمکتمان را عوض کردیم.

دو دختر بچه و یک پسر بچه هم آمدند.

پسر بچه از دور که می آمد نظرم را جلب کرد. شیطنت پسرانه در حرکاتش واضح بود. آمد جلو و گفت دستمال بخرید. گفتم تو را خیلی دوست دارم. تو خیلی خوبی. اما از دوستت خریده ام. نشانش دادم.
گفت گل را هم از بچه ها خریدید؟
گفتم اره.
سر صحبت باز شد. حلقه ای آهنی در دستش داشت که کیسه مشمایی دستمال کاغذی ها به آن آویزان بود. شروع کرد درباره حلقه آهنی صحبت کردن.
می گفت ببین چه کارم و راحت کرده. بازش کن.
گفتم آهنیه.
گفت نه باز میشه.
گفتم اسمت چیه؟
گفت امیر علی.
گفتم امیر علی خیلی دوست دارم. اما با همه آدما خیلی نزدیک نشو. کوچولویی ممکنه اذیتت کنن. بهت صدمه بزنن.
به فکر رفت.
انگار در ذهن کوچک مردانه اش حلاجی و تایید کرد.
خودمانی پرسید: گل و از کی خریدی؟ دختری که سنش به مادر شدن می خورد؟
گفتم از تو خیلی بزرگتر بود اما گمان نکنم مامان بوده باشه.
گفت هست. خواهرمه. بچه هم داره.
گفتم چند سالشه مگه؟
گفت 13 سال. تاکید کرد بچه هم داره. خود امیر گمانم حدود 9 سال داشت. مدرسه نمی رفت.
گفت باید دستمالهای این مشما رو بفروشم. خسته شدم. باید برم خونه. پولا رو بدم مسولمون.

گفتم مسول دارین؟
گفت اره.
گفتم چند تا بچه هستید توی گروه؟
گفت حدود 15 تا.
گفتم بابا و مامانت کجان؟
گفت بابام که فلجه. مامانمم مریض شده.
گفتم مسولتون بهتون پول میده؟
گفت اره.

گفتم امیرعلی تو خیلی خوبی. خیلی محترمی. دوستت دارم.
خوشحال شد. انگار شنیدن این جملات برایش تازگی داشت. با هم عکس گرفتیم.

گل را هم دادیم به دختربچه ای که فال می فروخت.

...و فکر کن چقدر جهان نابرابری است جهان ما.
ما مسولیم.
و به چیزی بیش از دلسوزی نیاز است.
به عقل سیاسی اخلاق گرا نیاز است.

#جامعه
🌐جامعه‌شناسی علامه
@Atu_Sociology