✅ من هم یک هستم. 🖋 محمد اناری.. 📍 تشبیه به مارکس، تفاوتی با تشبیه به ابراهیم سورن کیرکگور ندارد

✅ من هم یک #مارکس هستم
🖋 محمد #زینالی اُناری

📍 تشبیه به مارکس، تفاوتی با تشبیه به ابراهیم سورن کیرکگور ندارد. می توانستم بنویسم من هم یک کیرکگورهستم. کیرکگور، در ماجرای عشقش به نامزد خود، به دنبال فهم ایمانش از عشق به او یا به خدا بود. او در این عشق، خود را با ابراهیم مقایسه می کرد و سعی می کرد ایمان ابراهیمی را در تجربه ی زندگی خود برسازد. او یک کنشگر واقعی ایمانی بود و زندگی خود را تجلی ایمان و اراده ی به زندگی ایمانی می کرد. از این رو او در راه عشق به خدا، عشقی که شاید نمونه ی آرمانی آن نزد ابراهیم بوده، از شکل دادن همسری و زندگی زناشویی دست کشید تا بتواند سالها درباره ی ایمان درنگ و فهم کند. او تجربه ی یک عشق واقعی و زندگی مشترکی را، که سالها بعد بدان نیاز پیدا کرد را از دست داد. او درباره ی ایمان می اندیشید و ایمان را زندگی می کرد.

یکی از پیروان چنین ایمانی، کارل مارکس بود، اما با تجربه ای متفاوت. او هم به خاطر تلاشش در راه عملی کردن ایمان به انقلاب، سلامتی و جان فرزندانش را که به شدت بیمار شده بودند، از دست داد. چرا که او فقط به فکر روز عروسی دختر و استخدام پسر خودش نبود. ولی در راه جامعه ی بی طبقه و فلسفه ی اخلاقی که بتواند همه ی اعضای جامعه را به سوی سعادت ببرد، تلاش کرد. برای نشریات می نوشت و در دانشگاه تدریس نمی کرد. به جای کسانی که می توانستند جیب های او را پر از پول کنند، برای رهایی طبقه ی فقیری می نوشت که هیچ چیزی نداشتند تا برای او تقدیم کنند. او حتی سرمایه های زندگی خود را هم برای مبارزاتی که به آن معتقد بود تقدیم کارگران جهان کرد تا بلکه آن روز رهایی آن ها را با چشمان خود ببیند. به قول رمان های پنجاه سال قبل ما سالها پایه پیه سوز نشست تا مجلد های سه گانه ی سرمایه را بنویسد که هیچ وقت هم به حق التحریرهای آن فکر نکرده بود.
*
چند سال قبل با یکی از اساتید دانشگاه بحث مان در مورد حاشیه های بی ربطی که برای مدیران شکل می گیرد باز شد که از او خواستم این بحث را به خوبی ادامه دهیم تا آن را به عنوان یک مصاحبه ی مطبوعاتی منتشر کنم. او می گفت که سری که درد نمی کنه دوا نمی بندد. معتقد بود که این بحث ها دردسر می شود و نمی خواهد با این بحث ها موقعیت خودش را مخاطره آمیز کند. او علم داشت، اما از گفتن آن ابا می کرد. به او می گفتم فرزندان ما در این جامعه زندگی خواهند کرد. اما او پاسخ می داد که من فرزندم را طوری بزرگ می کنم تا به جای وابستگی اش به خانواده، برای خوشبختی به خارج برود. به او گفتم تو به فرزند من هم توجه نداری، می گفت من فقط می توانم فرزند خودم را نجات بدهم. او بعنوان استاد غیر متعهد به همین موضوعی که امروز به آن استعمار نوین یا فرار نخبگان می گوئیم به راحتی تن می داد. او به ماندن و مقاومت ایمان نداشت و عشقش به این بود که به کار خود که نیازمند تعهد دانشگاهی برای ساختن جامعه بود، ایمان نداشته باشد.

سال قبل، مقاله ای درباره ی عامیانه شدن دانشگاه نوشتم و به این پرداختم که دانشگاه های ما به خاطر رخنه ی قدیمی تقلب و از بین رفتن اخلاق آکادمیک و تعهد علمی، به کانون مناسک های منزلت و پاسخ گویی به روحیه شکارگری مردم برای منزلت جویی و تأمین قدرت های مورد نیاز زندگی روزمره شان تبدیل شده و ارزش های سرمایه ای خود را از دست داده است. در مقاله ی دیگری نوشته بودم که دانشگاه دچار اضطراب معنایی است و نمی تواند خود را در جامعه معنا کند و فشار آن روی تجربه های فردی دانشجویان می افتد. همین امسال در دانشگاه علوم پزشکی اردبیل به دانشجویان گفتم که تنها چیزی که می تواند به دانشگاه جان دهد، تعهد و ریاضت فارغ التحصیلان آن است. می گفتم مهمترین مرحله ی ریاضت وقتی شروع می شود که تازه دانشگاه تمام می شود. بازار سنتی سعی می کند روزه ی فارغ التحصیلان را بشکند و آن ها را اسیر منزلت جویی که عامل اصلی مبادله های امروزی بازارهای ما است، بکند. در این سالها خیلی ها اسیر بازار شدند و مقاومت تعهد علمی را شکستند.
ادامه 🔻🔻

🌐جامعه‌شناسی علامه
@Atu_Sociology