✅ کلاه مسخره. 🖋 محمد زینالی اناری

✅ کلاه مسخره
🖋 محمد زینالی اُناری

📍 در فیلم ماه تلخ، مردی و زنی با هم زندگی میکنند که پس از حوادثی، مرد دل زن را میشکند و تا جایی پی الواتی و خوشگذرانی خود میرود که طی حادثه ای ویلچرنشین شود. از آن پس، زن از او نگهداری میکند و در این حین، سعی میکند آن دل شکستن را جبران کرده و او را، که پس از جدایی از زن به خوشگذرانی و زن بارگی پرداخته است، با صحنه های ارتباط خود با مردان مواجه کند. او برای مرد کلاهی منقول دار میخرد که روی ویلچر بنشیند و لحظه ها را بگذراند و خودش با مردی به اتاق دیگر میرود و و این صحنه پیش روی بیننده است: « مرد در جایش نشسته است صداهای آنها از اتاق دیگر می آید ».

به موازات اتفاقات داستانی فیلم، پس از آن که مرد کلاه را به سر میگذارد، آن را « کلاه مسخره » ای مینامد که ضامن تحقیر شدن و تبدیل شدنش به مردی است که زن همراهش جلوی او با دیگران میرقصد و در کنار گوشش با دیگران شوخی و تفریح میکند. کلاه مسخره، نشانه ی تحقیر شدن، سکوت به ناچار و تماشای تحقیر آمیز شخصی است که پیشتر همراز، همدل و همآیند او در زندگی عاطفی اش بوده است. کلاه مسخره، نشانه ی تبدیل شدن به دلقک، خواجه و هر شخصیت مشهوری است که از دیرباز، همواره عنصری تحقیر شده، بیخاصیت و فاقد توان به شمار رفته و تماشاگر عشقبازیها و غارت عواطف و اموال خود بوده است.

وقتی مردم ایران در غفلت شاهی که اسیر خرافات و شعرهای مسخره شده بود و احتمالاً تاج پادشاهی اش خاصیت جادویی اجدادش را نداشت، بر تخت راحتش نشست و به گفتن لاطائلات پرداخت تا این که محمود افغان با گروهش آمد و سرزمینش را تصرف کرد، ایران هیبتش را از دست داد و افسانه های امروزی باغ، معماری و تمدن صفویه که در کتابهای تاریخی ذکر میشود ،دچار گسست و تخریب شد. پس از فتح و غارت اصفهان، نوادگان صفوی کلاه مسخره را بر سر گذاشتند تا از بین رفتن تمدن چندین صدساله ی دست آورد اسماعیل و عباس را ببینند. این کلاه ماند و ماند ،تا این که ایران در دوره ی دموکراسی و جمهوریت توسط چکمه های سنگین رضاخان منسجم و منظم شد تا حکومت پدرپسری او تاج و کلاه بر سر کند.

مردم ایران از این کلاه های پدرپسری خاطره ی خوبی نداشتند و حمیت و جمعیت خود را شکل دادند تا خود بتوانند مالک و صاحب کشور خود باشند و با رای خود سرزمینی آباد و شکوفا، توأم با قدرت و جدیت مردمی بسازند تا دیگر کسی نیاید که آن را به چنگ مشتی خرافات و هذیان های شاعرانه بسپارد تا مگر محمود افغانی دگرباره بیاید. اما مردم دل معشوقه شان، سرزمینشان را دوباره شکستند و اسیر روزمرگی و رهایی از جدیت شدند و خرافاتی چون کریستال، پاساژهای مجلل و لباسهای بِرَند آن ها را فرا گرفت تا این که هزینه و فرصتی برای پرداختن به کتاب، مجله، سیاست و تاریخ نداشته باشند. آنها واقعیتهای سرزمین خود را رها کرده و به خوشگذرانی در میان اشیاء و تفریحات خود پرداختند.

در غیاب آگاهی مردم، مدتی خرافات و اوهام آن را به تاراج داد؛ اینک غریزۀ پدرپسری هم دوباره باز گشته و هر بروکرات و فن سالاری سهمی از اطلاعات و قدرت پیش روی خود را به امکانات فرزندش اختصاص می دهد. دانشگاهها، یعنی سرزمینهایی که قرار بود مداد (جوهر یا درون) معلمانش از خون شهدا گران بهاتر باشد، اسیر روزمرّگی و عافیت طلبی شده اند تا تکلیفهای درسی اش در بازارها داد و ستد شود در نتیجه به قدری آبها اسراف میشود تا زمینها از آب تهی شود. غفلت از واقعیتها آن قدر شدید است که مسلمانانی که پیامبرشان فرار مردم از همسایگی با فقرا را نهی میکند و ذُلَفا را به عقد جویبر در می آورد، 15 میلیون نفر را به گوشۀ محقّر شهر طرد می کنند تا اعضای جامعه با همدیگر غریبه شوند.

مردم کلاهی منقول دار بر سر و جامعه و واقعیت های آن را به حال خود گذاشته اند، آن ها صدای غارت بیت المال را می شنوند، آن ها صحنه های تجاری پرپول و اسرافکارانه را می بینند، آن ها نفس چکه های آب هایی که تمام می شود را می بویند. آن ها به خاطر عافیت و ضرورت های کذایی، به خرید و فروش مدرک دانشگاهی می پردازند و همه ی این قبیل تحقیرها و بدبختی های خود را در ذیر کلاه منقول داری که بر گذاشته اند، قبول می کنند. وقتی آن ها را به شنیدن اخبارِ مسائل و مشکلات جامعه مانند رونق دلالی و رانت برخی و بیماری و تنگدستی برخی دیگر دعوت کنید، می گویند حال خوش مان را خراب نکن، این قبیل اتفاقات عادی شده است؛ آن ها کلاه منقول دارشان را بر سر گذاشته و سرگرم تماشای رقص و شنیدن آهنگ هایی هستند که نمی دانند به چه قیمتی برایشان تمام خواهد شد.

🌐جامعه‌شناسی علامه
@Atu_Sociology