معنویت و تنانگی؛. ✍ حسام محمدی …

معنویت و تنانگی؛
✍ حسام محمدی



🔶بحران همینجاست، در همین اتاق نیمه‌تاریکی که آسودگیِ دخترکی یکه، به ضربِ نگاهی سهمگین از هم فرومی‌پاشد.. من، همان دخترکی که از بالاآوردنِ بدنش، عاجز است و این حسِ تهوع جز به فروبلعیدنِ سیل‌گونۀ غم‌هایِ بُرنده‌ای ختم نمی‌شود که مرا همچون کیسۀ لبریز شده‌ای هردم فربه‌تر می‌کند.. این آرامشِ عبوس از من به یغما می‌رود، تو مرا می‌بینی و این آغاز جنون است.. کاش کسی یا چیزی مرا از بدنم کسر کند و این معصومیتِ در بند مانده را از هر قید و ناقیدی برهاند.. این بدن مرا به وقفه می‌اندازد و رخوت را به اندرونم فرامی‌خواند.. خسته‌ام، از تمامِ ناکرده‌هایی که بر دوشم سنگینی می‌کنند و اینگونه است که بر سکونی جعلی تکیه می‌زنم تا رکودی چندین ساله را از خویش بزدایم، غافل که من امروز، خود بخشی از این رکودم..
گویی عقربه‌های زمان، نشاط را از وجودم تکانده‌اند و من در بی‌شعف‌ترین دقایقِ هستی بر خلأیی به غایت تباه، به رویایی نه چندان شیرین، دل‌خوش کرده‌ام .. این اتاق، گهوارۀ لغزانی‌ست که پریشانیِ فروخفته‌ای را بر من تحمیل می‌کند، من در بدنم مُرده‌ام و این پوسته تنها، لاشه‌ای از یک عروسکِ مغموم را در خود حمل می‌کند.. در انسدادی که بر تمام دهلیزهای درونیِ من حاکم شده است، من تمام معابر پیوند دهنده‌ام را از کف داده‌ام و همچون تکۀ پرتاب شده‌ای بر گوشه‌ای میرانده می‌شوم..مرگ، آری این مرگ است که در من زندگی می‌کند و سکوت، آشفتگیِ عظیمی‌ست که از درون مرا شکنجه می‌دهد..

بالتوس، رئالیستِ بی‌پروایی‌ست که در نزاعِ معنویت و تنانگی، دخترکی را بر نیمکتِ گناه‌آلودی می‌نشاند تا بدن را از مرز‌هایش فراتر برده و در فضایی تماماً ماتریالیستی او را به ورطۀ رهایی سوق دهد.. این بدن فراخوانی‌ست که درون‌مایه‌اش را بازشناخته و علیه جهانِ ایده‌ها به شورش برخواسته است.. بدن گناهکار است و این را در سقوطِ ابدی‌اش، در همان لمیدگیِ ذوب‌شونده‌اش که در تاروپودش فرو رفته، عیان می‌کند.. دخترک در پسِ چهره‌ای در هم رفته و غرق در رویایی تماماً مرموز بر صندلی غم‌زده‌ای تکیه می‌زند که قرار است این لولیتایِ مغموم را در آغوش گیرد.. بالتوس با خلقِ نگاره‌ای رازآلود پرده از جهانِ دخترکی کنار می‌زند که تبسم از چهره‌اش کسر شده و در اتاقکی عبوس به میانجیِ اطواری شهوانی، بدن را بر مرزِ پاکی و معصیت می‌ایستاند تا او را از آشوب‌های این ثنویت برهاند..
دخترانِ بالتوس، آن عروسک‌هایی که هرگز نمی‌خندند، در حالتی جذاب اما نگران‌کننده‌ای در رویا‌هایشان غوطه می‌خورند ولو می‌شوند و بی‌هراس بر کودکیِ از دست‌رفته‌شان اندیشه می‌کنند.. آنها دخترانی هستند که بدن دارند و به خواهشِ تن آراسته‌اند، مملو از فراخوان‌اند و در تعلیقی ماندگار بر باکره‌گی‌شان به شدت تاخته‌اند.. این لمیدگی و آمیختگی‌اش با آن جملۀ درخشان، که "تو مرا می‌بینی و این آغازِ جنون است"، شروعِ انفجاری تنانه است که در بدنی نیمه‌برهنه به جوشش افتاده و در حالتی ذوب‌شونده به غلیان درآمده است..
بالتوسِ نقاش، در اتاقکی مملو از اشیاء، به میانجیِ آن رنگِ سرخ، رد پایی از خونِ دشتانی برجا می‌گذارد که قرار است زنانگی را بر این دختران ارزانی داشته و آنان را چون شراره‌های گلگونی به تب و تاب وادارد.. دخترانِ بالتوس در پوزیشنی اغواگرانه با قلقلکِ وسوسه‌های هر بیننده‌ای، او را به آن اتاقکِ مالامال از ترس و مرض فرامی‌خوانند و با بدن‌هایی که به غایت بدن هستند، به گربه‌ای می‌مانند که باطنی ناآرام را در پس ظاهری آرام کتمان می‌کنند..



@Kajhnegaristan