کشف ناخودآگاه (قسمت ۲). مصاحبه آلن بدیو با میشل فوکو. سال ۱۹۶۵

کشف ناخودآگاه (قسمت ۲)
مصاحبه آلن بدیو با میشل فوکو
سال ۱۹۶۵
آلن بدیو: [بیایید] خود را در آن یکی منظر قرار دهیم. این دفعه، شناخته شده به عنوان لحظه فلسفی در تاریخ تفکر غرب، چه جایگاهی را می‌توانیم به این کشف فرویدی از نااخودآگاه در انسان شناسی اختصاص دهیم؟
میشل فوکو: خب، در این مورد یک سری از رویدادها در سطح - من همیشه از رویدادها سخن می گویم، امّا شدیداً حامی تاریخ مبتنی برواقعیّت [واقعیّت بنیاد]، حداقل در فلسفه، هستم، چراکه بعد از تمام این مدّت، تا حال حاضر، ما هیچ‌گاه تاریخ تفکّر را به شیوه ای دیگر غیر از منظر انتزاعی ساختار عمومی، ایده‌آل و لازمان (بی زمان) انجام نداده‌ایم - اتفاق افتاده است. خوب [پس] شاید باید برای داشتن تاریخ واقعیّت بنیاد محض فلسفه و نه [تاریخ] فلاسفه ریسک کرد. خب، ما اگر تاریخ واقعیّت بنیاد فلسفه را انجام دهیم، فکر کنم که باید به یک سری رویدادها، وقایع، به نوعی [وقایع] ناپرورده (خام) که در وجود خود فلسفه [هستند]، که در قرن نوزدهم اتّفاق افتادند، توجه کنیم. این ناخودآگاهی که روانشناسی به عنوان یک موضوع جدید و در عین حال به عنوان روشی کاملاً جهانی برای تمام علوم انسانی کشف کرد، می‌بینیم که در حقیقت این ناخودآگاه قبلاً توسط خود فلسفه و از [زمان] شوپنهاور اندیشیده شده بود. در حال حاضر این ناخودآگاه که از زمان شوپنهاور موضوعی فلسفی بوده است و [این روند] تا نیچه ادامه پیدا کرد، در عین حال برای فلسفه چیزی بود که شکل گرفتن سؤالات انسان شناسانه ای را امکان‌پذیر ساخت که کانت به فلسفه به عنوان عمومی‌ترین حوزه اش اختصاص داده بود.به لطف تأملات بر روی ناخودآگاه بالاخره متوجه شدیم، اگر بخواهید عوامانه بگویید، که انسان وجود ندارد. و این دقیقاً همان چیزی است که نیچه کشف کرد وقتی که در تأیید مرگ خداوند، نشان داد که این مرگ نه تنها پایان دین مسیحیت و نه حتّی پایان تمام ادیان است، بلکه پایان انسان است، [پایان] انسان در واقعیت و ارزش انسانی او، آنچنان که از رنسانس، از پروتستانتیزم، شاید حتّی خیلی قبلتر، از سقراط شناخته شده است، می باشد. اینگونه است که ما به این شکاف نادر بین وقایع بنیادین دانش غرب در قرن نوزدهم می رسیم، پیدایش انسان شناسی به عنوان فرجام فلسفه غرب در آغاز قرن نوزدهم، کشف شده از طریق فلسفه ناخودآگاه به عنوان اساس و در عین حال زوال این انسان شناسی و از طرف دیگر علوم انسانی و روانشناسی در اواخر قرن نوزدهم این ناخودآگاه را از سر می گیرند، آن‌ها دانش انسان را به گونه‌ای که خود را معنی (تفسیر) و درک (باور) می کند، بنا می نهند که می‌تواند سازنده باشد، [ولی] زمانی که علوم انسانی در سازندگی خود از بین رفت، اینجاست که انسان به لحاظ فلسفی ناپدید شد. و دقیقاً اگردر زمان ما این ارتباط و این عدم ارتباط بین فلسفه و روانشناسی وجود دارد، شاید دقیقاً به خاطر همین پدیده باشد، فلسفه از یک سو اصطلاح انسان شناسی را به کل فرهنگ غرب تحمیل کرده است و سپس درست زمانی که روانشناسی این اصطلاح انسان شناسانه را بازمی یابد و به لطف ناخودآگاه به آن گفتاری کاملاً جدید و شاید سازنده می دهد، خب، فلسفه کشف می‌کند که انسان به خودی خود وجود ندارد، به طوری که پوزیتیویته روانشناسی شاید باشد، شاید بیش از یک اساس نسبت به این انحراف، این تهی بودگی، این شکاف که وجود انسان است ، چیزی نداشته باشد.
ترجمه: صدف کارخانه چی



@Kajhnegaristan