🔸نزد اسپینوزا، هستی هنگامی که پژوهش وی به سوی «انبوه خلق- بودن»، یا «انبوه خلق- ساختن» گرایش می‌یابد، شکل نگاره‌ای زیست سیاسی را ب

🔸نزد اسپینوزا، هستی هنگامی که پژوهش وی به سوی "انبوه خلق- بودن"، یا "انبوه خلق- ساختن" گرایش می‌یابد، شکل نگاره ای زیست سیاسی را به خود میگیرد. اینجا هستی قسمی درون ماندگاری مولد و مطلق است. عمیق‌ترین ژرفا به سطح وجود بدل می‌شود.
برگشتن به این نگاره از هستی در انسان اثر می‌گذارد. آنچه را هگل گفت به یاد آورید: بدون اسپینوزیسم رادیکال، هیچ فلسفه ای وجود ندارد. آیا ما [نیز] باید به کسانی بپیوندیم که ادعا دارند: بدون هایدگریسم هیچ فلسفه ای وجود ندارد؟ این ادعایی است که ظاهراً در خود تجربه پست مدرن، و تجلیات و تعاریف آن حک شده است. لیک باید از چنین ادعاهایی عبور کنیم و شجاعت افزودن این را داشته باشیم که نزد هایدگر هستی به شیوه‌ای فضاحت بار، خیره سرانه و منحرفانه توصیف می شود، در حالی که نزد اسپینوزا هستی- به طرزی رادیکال- به منزله ی توانمندی و امید، به مثابه ی ظرفیت هستی‌شناختی برای تولید وصف درمی آید.
بنابراین آیا قضیه ی هایدگر قضیه ی [متفکری] ارتجاعی و فاشیست در برابر اسپینوزایی دموکرات و کمونیست است؟ چنین طرح کلی ناقص و ناپخته ای اسپینوزا را به صورت ناشایست و غیر تاریخی وصف می کند، در حالیکه هایدگر را مجبور میکند خطایی را که (مسلما) مرتکب شده است بپذیرد. لیک دقیقا به منظور توضیح این دشواری تاریخ نگارانه (درباره اسپینوزا) و، برعکس، مصرح داشتن آن در رابطه با تاریخی که هایدگر (در مقام یک ارتجاعی) دست به تفسیر آن میزند تن به خطر می دهیم و از این هم پیش تر می رویم و چند پرسش دیگر را مطرح می‌کنیم. هستی دربودن- با (mit-Sein) از[ طرح] هستی در فلسفه حاضر حکایت دارد، انقلاب کوپرنیکی فلسفه ی معاصر، آن واگرایی مهم، میان هوسرل و ویتگنشتاین روی می‌دهد. حیات گرایی دو صورت به خود می‌گیرد: چشم انداز راز فرزانه ای که تحلیل زبان‌شناختی ویتگنشتاین ایجاد کرد، و چشم انداز زاهدمآبانه ای که فلسفه ی هوسرلی به وجود آورد. از رهگذر این دو شق است که درون ماندگاری "بودن- با" و درون ماندگاری "بودن- در" به تأیید می‌رسند. فلسفیدن به معنای بازشناسی این امر است که ما در زمان غوطه وریم. و فقط علقه ی پیوند با دیگری است که از ما در برابر بی واسطه گی غوطه وری در زمان هستی حفاظت می‌کند؛ فقط حس تفاوت (رابطه ی میان تکینگی ها) می تواند ما را از دل این وضعیت بیرون بکشد. خود این حس تفاوت بر تعامل تاثیر می‌گذارد، بر "بودن- با" و بر "بودن- در".
در این وضعیت، هایدگر و اسپینورا، دست به انتخاب های متفاوتی می زنند، تفاوت‌هایی که نیچه، با تمامی تناقض های تفکرش، پیش از هر کس دیگری توانست آن ها را به صورت واضح بیان کند: انسان می‌تواند میان عشق به زندگی و چسبیدن به مرگ، میان لذت بردن از تکینگی و لذت بردن از تمامیت، دست به انتخاب بزند؛ انسان می تواند تنفر از مرگ را علیه بازگشت ابدی به کار گیرد، یا تجربه ی انبوه خلق را علیه تعالی امر سیاسی.
حیرت‌آور آنکه چگونه این انتخاب های متفاوت، که در زمانه ی عدم قطعیت ژرف تاریخی پدید آمد، با تعینات تاریخی و بدیل هایی سیاسی که بعدها پست مدرنیته به طرح آنها پرداخت تطبیق می‌کنند. در واقع، اسپینوزا و هایدگر درون "شمول واقعی جامعه ی ذیل سرمایه" استدلال می ورزند. اگر به زعم اسپینوزا این شمول پرسشی است از قصه ای نظری، قسمی فرافکنی تخیل، به دید هایدگر، به عکس، گرایشی است برگشت ناپذیر. از نظر هر دو، هیچ بدیل انضمامی ای برای این وضعیت وجود ندارد، زیرا فلسفه‌های ایشان فلسفه هایی هستند که هیچ "برونی" ندارند.
----------------------------------------

آنتونیو نگری/اسپینوزا و ما/فصل توانمندی و هستی شناسی:هایدگر یا اسپینوزا.ص.113-112

#گزیده_مطالعات

@Kajhnegaristan