✍ علی سروش کیا …. ذهن مان، همان قدر بسته بود که آینده را باز می‌خواستیم

#یادداشت
✍ علی سروش کیا



ذهن مان ، همان قدر بسته بود که آینده را باز می خواستیم . با تیرگی هایی که روشنایی می نمود ، اراده به تمهید شدن امدن خورشید شده بود . کوچکی مان با خواست های بلند پیوند گرفته بود . عمل ، همه چیز بود و میانجی بر اوردن هرچه که باید می بود . شور بود ، و شعور . شور ، بیش از آن که موانع را توانِ بر جا ماندن باشد . و شعور ، نه آن قدر به ژرفا رفته که دید به پسِ پشتِ آن چه از پیش می آمد و آبستنِ سده های رفته بود ، ببرد . حادثه ، از پیش ، آینده را به گرو گرفته بود . او . شهرام ، که خود را بر فراز سر همگان می دید و نمود و نمادِ لحظه ی تاریخیِ گذر از رسوبِ سنتِ داعیِ به پس ، به علمِ زایایِ رهایی و برابری ، با یقینِ شکاندنِ پشت خرده بورژوازی سنتی ، توان به راست شدن کمر های خمیده از پاسداری دیروزان حاملِ تاریکی داد . آن ها که از رهگذر ضریبِِ شور و شعور ، آگاهی و خواست شان را به عمل کشانده بودند ، در هنگامه ی رسیدن به زمین گذاشتنِ سلاح ، بر دمِ موجی زور آور که به پیش شان راند ، به ناگزیر و به شتاب ، سلاح بر گرفتند و با همه ی اندکی ، بسیاریِ پیوستگان را می بایست ، شکل دهند و هدایت کنند . آنِ رهایی ، آنِ تصاحب قدرت بود و تمهیدِ کننده ی بستنِ هر راهی به برج و بارویی که انقلاب را از پیش ، به گرو اندخته بود . و در این سو ، انبوه باورمندانی که وارثِ شیخ را تجسم و تبلور آرزوهای بر هم انباشته ی اعصار می دیدند . پیشگامانِ این انبوهِ باورمندان ، با به زیر انداختنِ پیشگامانی از آن سو که هماوردی طلبیده بودند و همآوردی را نمی توانستند ، مرکب به آن ها دادند که زیرِ سنگینی سنت ، کمر هاشان خمیده بود . آن ها باختند ، اگر هم نمی باختند ، چندان پیدا نبود که چه می توانستند بکنند و فرجام به کجا می بردند . این ها که اما بردند ، بردشان باخت همه چیز و برای همیشه . مردم نیز ، این لحظه را که دهه ها است از کف داده اند ، شاید ، مایه ی به کف آوردن آینده شان شود . آینده ای اگر چه با آغازی کوتاه از سیاهیِ بسیار ، اما ، از پیِ آن ، شاید چندان روشن که سال هایی این چنین رفته را جبران تواند کرد . شاید .



@Kajhnegaristan