بعد از دوباره خواندن «مانیفست» و چند اثر بزرگ دیگر مارکس، به خودم گفتم من متن‌های زیادی در سنت فلسفی سراغ ندارم، شاید هیچ متن دیگر

بعد از دوباره خواندن "مانیفست" و چند اثر بزرگ دیگر مارکس، به خودم گفتم من متن های زیادی در سنت فلسفی سراغ ندارم، شاید هیچ متن دیگری، که درس اش امروز برای ما تا این حد اضطراری باشد، به شرط اینکه آنچه مارکس و انگلس درباره ی "کهنه شدن" احتمالی و تاریخ دار بودن ذاتی و محتوم خودشان گفته اند (مثلا در "دیباچه " ی انگلس بر تجدید چاپ 1888) را هم در نظر بگیریم.کدام متفکر دیگری را می شناسید که تابه حال هشدار مشابهی داده باشد، آن هم به این صراحت؟ چه کسی هرگز خواهان تبدیل و استحاله ی نظریات خودش در آینده شده است، آن هم نه فقط به جهت گسترش و غنی شدن تدریجی دانش، که عملا هیچ تغییری در نظم یک سیستم ایجاد نمی کند، بلکه از بابت به حساب آوردن - حسابی دیگر- تبعات شکاف و تغییر ساختار؟ و به قصد از پیش گنجاندن - ورای هر نوع برنامه ریزی- آن بعد غیرقابل پیش بینی دانش جدید، تکنیک های نو، و مفروضات سیاسی تازه؟ هیچ متن دیگر سنت نیست که به این روشنی به جهانی شدن امر سیاسی، به اهمیت تقلیل ناپذیر تکنیک و رسانه [حتی] در اندیشگون ترین اندیشه ها پرداخته باشد.


دریدا، اشباح مارکس، ص.35


@Kajhnegaristan