این در تایید سخن آرامش دوست دار که ما را در ذیل دین خویی، مردمی در امتناء از تفکر می‌داند، نیست

#یادداشت
✍ علی سروش کیا


📙 از مدت ها پیش ، با مصداق گرفتن خودم ، بر این باورم که بسیاری از ما ، توان مان فراتر از کوته نوشت هایی در این یا آن زمینه ، و چه بسا ، در خیلی موارد ، در هر زمینه ای ، نمی رود . این در تایید سخن آرامش دوست دار که ما را در ذیل دین خویی ، مردمی در امتناء از تفکر می داند ، نیست . به گمان من ، بیشتر ، مولود گسیختگیِ توام با فقدان ثبات و امنیت ، در مقیاس تاریخی است که هرگز رخصت به چشم اندازی بلند مدت و کار و برنامه ی درازمدت در مفهوم پیش برد پروژه ای آن نداده . نه به دولت ها و نه به مردم . و از زوایایی ، گویی این دو خود از جمله مصالح دوام این ساختار بوده اند . البته با لحاظ شدن کم و کیف عوامل بیرونی در هر مقطع تاریخی . با این توضیح ، سطوری که می آید ، صرفا به جهت اجابت درخواستی است که کرده ای . آن هم در زمینه ای که نسبت به آن ، نه ورودی داشته ام و نه تجربه ای و نه مایه ای که در میان بگذارم . و این ها ، نه از سر تعارف که از روی بها دادن به واقعیت است .

به برداشت من ، عاشق ستم کاره ای است که در چهره ی ستم دیده و ستم کش ، رخ می نماید . بی آن که خود بر این وارونگی آگاهی داشته باشد . او از راه نفیِ خود در پای معشوق ، اثبات خود را می یابد . ولی نفی ای که او بر خود آوار می کند ، در واقع سقفی است که بر سر معشوق فرود می آورد . چرا که رابطه ها در این جا ، تماما وارونه است . او خود را در برابر معشوق ، تا هیچ تقلیل می دهد . اما برای آ ن که معشوقی که به زعم او ، همه چیز است ، تماما از آن او شود . یعنی ، او که پیش بلندای معشوق ، تا گم شدن در خاکِ پای او از هستی تهی شده ، توقع می برد معشوق از آن این هیجِ گُم شده در زیر پای خود شود . فقیری که به اعتبار فقر ، همه ثروت پیش رو را از آن خود می خواهد . تنها به اعتبار فقری که عطش به سیراب شدن از ثروت برده . عاشق ، وجوه و کمالاتی خود خواسته را به معشوق می دهد و بعد توقع می برد که معشوق حامل آن وجوه و کمالات باشد . و این ، ستم دیگری است که روا می دارد . به معنای دیگر ، چون هنرمندی که اثری می آفریند ، او را آن گونه که می خواهد ، خلق می کند . نه عاشقِ چیزی که هست ، که عاشق چیزی که ساخته می شود . و چون عاشق است ، هر حرکت و کلامی را هم که دور از تصویری باشد که خلق کرده ، منطبق بر آن می یابد . چه ، اساسا نه می خواهد و نه می تواند معشوق را همان که هست ببیند . پس معشوقی در میان نیست . چیزی که هست ، خود او است و معشوق ، تنها میانجی است برای عشق ورزیدن او با خود برونی شده اش . حال اگر فرصت و رخصت وصال دست دهد ، عاشق در وهله ی نخست ، سعی می کند به آن چه در معشوق پرداخته ، وفادار بماند و او را آن گونه ببیند که خواسته بود ببیند . یعنی هنوز هم می کوشد با انحلال دادن واقعیت معشوق در تصویری که از او بر آورده ، یگانگی بجوید . چیزی که اساسا شدنی نیست . چه ، یگانگی در نزد او ، منحل شدن معشوق در او است . یعنی در واقع رفتن در چنان اوجی از خود خواهی که معشوق اگر هست ، در او است و از آن او و چنان مستحیل شده در او که گویی هرچه هست ، هست ، جز این که او نیز در میان باشد . اما او هست و همانی است که بوده . و این در ظرفیت عاشق نیست که معشوق ، خودش باشد و برای خودش . چه ، نفس طلب مالکیت ، هر چه را که هست در مشت خود می خواهد نه بیرون از آن . اما اگر با او هست ، خواستنی بودن اش ، تا هنگامی است که در عین برابر بودن با انگاره هایی که از او دارد ، چیزی ناب و تازه باشد . چنان که بتوان در او گم شد . به این معنا هم ، هنوز معشوق ، آغوشی است برای گم کردن خود در آن . اما هر گم شدنی ، سر از پیدا شدن در می آورد . و این هنگامی است که آغوش معشوق ، دیگر جایی برای گم شدن نیست . بر عکس ، جایی است که میل به گریز می دهد . چه ، هر آن چه بوده ، مکیده شده و از طعم افتاده . البته در بعضی ملت ها یا فرهنگ ها ، قوام یافتن عشق ، موکول به پس از سالیان زندگی مشترک می شود . ولی به زعم من ، آن ، نه عشق ، که وابستگی است . این از آن رو است که عشق بین دو انسان ، از پایه ، دروغ و ناممکن است . عشق ، یک سر ، پایه و مایه در خود خواهی و مالکیت طلبی دارد و بر آن است که این را ، تماما واونه نمایی کند تا به مقصود برسد . مقصودی که وصال اش ، آغاز پایان گرفتن است . اما عشق در نسبت با آرمان ، به کلی جز این است .📙



@Kajhnegaristan