«خودآیینی و حدود آگاهی» …🔶بنابراین، بار دیگر می‌توانیم به پیدایش یا ساخته شدن آگاهی به شیوه‌ای مارکسی، رو ‌کنیم

"خودآیینی و حدود آگاهی"


🔶بنابراین، بار دیگر می توانیم به پیدایش یا ساخته شدن آگاهی به شیوه ای مارکسی، رو ‌کنیم. در واقع این جا با یک ساز و کار مبتنی بر پندار مواجه هستیم: مارکس نظامی از استعاره ها را به کار می‌بندد که منشأشان در دوردست به افلاطون می رسد ("وارونگی واقعیت" در غار یا در "اتاقک تاریک"). اما او این کار را به منظور اجتناب از دو ایده ی پابرجا در حوزه ی سیاست انجام می‌دهد: ایده ی جهل توده ها، یا ضعف ذاتی سرشت انسان (که او را ناتوان از دستیابی به حقیقت می سازد) و ایده ی تلقین (که از دست کاری عامدانه و درنتیجه "قدرت مطلق" قدرتمندان حکایت دارد)، که فلسفه ی روشنگری در خصوص ایده های مذهبی و کارکرد آنها در مشروعیت بخشیدن به نظام های استبدادی، به طور گسترده از هر دوی آنها استفاده کرد.
با بسط طرح تقسیم کار به حد نهایی آن، مارکس مسیری دیگر یافت (یا مطرح ساخت) و اینگونه، از آن سود است تا، به ترتیب، شکاف میان "زندگی" و "آگاهی"، تناقض میان "منافع جزئی" و "عام" و، سرانجام، شدت یافتن این تناقض در استقرار یک سازوکار قدرت خودآیین ولی غیر مستقیم (تفکیک کار یدی از کار ذهنی،۹ که اهمیت آن را به زودی بررسی خواهم کرد) را توضیح دهد. در خاتمه، سازوکار ایدئولوژیک، که می تواند فرآیندی اجتماعی نیز دانسته شود، همچون واگردانی شگفت انگیز عجز به سلطه پدیدار خواهد شد: منتزع شدن آگاهی، که بیانگر ناتوانی آگاهی در کنش گری در واقعیت است (از دست رفتن "درون ماندگاری" آن)، به منشأ قدرت تبدیل می‌شود، دقیقا بدین خاطر که "خود آیین" می شود. این امر همان چیزی نیز هست که، سرانجام، این امکان را فراهم می‌آورد تا براندفازی انقلابی تقسیم کار را همان پایان ایدئولوژی بدانیم.
بدین منظور، ایده های مشتق از منابع متفاوت را باید در یک تعادل نظری متزلزل ترکیب نمود. مارکس، نخست، به ایده ی قدیمی بیگانگی و فرمی که فوئرباخ بدان بخشیده بود متوسل می‌شود (و در واقع همراه با آن، پیوسته "تسویه حساب" خود را پیش می‌برد)، به بیان دیگر، شکاف خوردن وجود واقعی، که پی آینده آن، فرافکنی و خودآیینی یک "بازتاب شبح وار" است. که گاه با موجودات موهوم الهیات و گاه با اشباح جادویی همانند می شود. او همچنین به ایده ای جدید در باب فردیت متوسل می‌شود، یعنی فردیت به عنوان رابطه یا یکی از کارکردهای روابط اجتماعی که دائماً در طول تاریخ دگرگون می شود، ایده ای که زایش (یا باززایی) آن را مابین تزهای درباره ی فوئرباخ و ایدئولوژی آلمانی مشاهده کردیم. با ترکیب این دو، به این تعریف صوری از فرایند ایدئولوژیک می‌رسیم: وجود بیگانه شده ی رابطه میان افراد (که همانطور که دیدیم، مارکس برای فهم جنبه ها جنبه های "مولد" و "ارتباطی" آن، عموماً با واژه ی "مراوده" بدان ارجاع می دهد - Verkehr آلمانی و commerce فرانسوی). از یک جهت، با آنکه این جا همه چیز گفته شده است اما می‌توان وارد جزئیات شد، به بیان دیگر، چگونگی رخ دادن این امر در تاریخ را "نقل کرد"، و این همان کاری است که مارکس با فراهم آوردن شرحی (دست‌کم اصولی) از توالی اشکال آگاهی مطابق با مراحل متفاوت تحول مالکیت و دولت انجام می دهد.



اتین بالیبار، کتاب فلسفه ی مارکس، ص.67-66


@Kajhnegaristan