سقوط؛ سرزنده‌ترین تجربه شدت. (به مناسبت چهار نوامبر؛ سال‌مرگ ژیل دلوز). ✍ کریم میرزاده اهری …

سقوط؛ سرزنده‌ترین تجربه شدّت
(به مناسبت چهار نوامبر؛ سال‌مرگ ژیل دلوز)
✍ کریم میرزاده اهری



حیات امری است ناانسانی و پیشاشخصی؛ پس حیات‌برای‌انسان، امری داده‌شده، تمام‌شده یا متعیّن نیست که از طریق غرایز یا نهادها به فرد و نسل قابل‌انتقال باشد. و حتا در طبیعی‌ترین سطح‌اش، باز مشمول قسمی باواسطگی، بازکشف و البته آفرینش است. آن‌هنگام که یک انسانِ شرقی، در ابتدای سلوک رزمی-روحانی‌اش بر عمل طبیعی و خودکارِ تنفس، و البته معنویت مادیِ بدن متمرکز می‌شود، علاوه بر تمامی آنچه به‌واسطه چنین عملی حاصل می‌شود، درحال باز به‌دست‌آوری آن چیزی است که داده شده‌است؛ تنفس. هم من و هم هستی/ماده، تنها از طریق قسمی دست‌کاریِ متقابل است که برساخته و آشکار می‌شویم. این آشکارگی در دو سطح رخ می‌دهد: هم برای خود، و هم برای دیگری.


هر متفکری نه فقط در ساحت فلسفه، به بیانی دلوزی خود را همچون یک پرسوناژ -و نه یک «هویت»- برمی‌سازد؛ پرسوناژی که تصویری نو/متفاوت از زندگی و اندیشه می‌آفریند؛ اندیشه-زندگی. ازین‌رو هر آن که حیات را دچار شدّت و قلمروزدایی می‌کند، حال چه در هیات پرسوناژی فلسفی، چه در هیات پرسوناژی هنری یا علمی یا عرفانی، تحقق‌بخشِ آن چیزی است که آگامبن با مفهوم «شکلِ حیات» صورت‌بندی‌اش می‌کند؛ حیاتی که شکل‌های بالقوه‌اش را، در فرایندی آزمون‌گرانه و بی‌تفاوت به منطقِ صادق-کاذب و خیر-شر، درمقام یک کنش هنری، به ظهور می‌رساند -یا می‌تواند نرساند- بی‌آنکه منتظر دستورالعمل‌ها و قانون‌های بیرونیِ ازسوی یک نهاد/آپاراتوس باشد؛ آپاراتوس‌ها زندگی را به فرمی انتزاعی/ابدی بدل می‌کنند که می‌تواند بر هر تن‌ای سوار شود. آپاراتوس‌ها مُبلغان نابودی‌اند.


دلوز در نوشته‌های مختلف‌اش، بر پیوند میان مفهوم و امرِ فردی، امر ادراکی و امر حسّانی تاکید می‌کند؛ دقیقه‌ای که فضای امرِ فردی به درون فضای امر کُلّی درمی‌لغزد‌ (فی‌المثل وقتی نیچه جداشدن‌اش از واگنر -درمقام یک اندیشه/حیات- را به تغییر نوع سردردهایش متصل می‌کند، یا وقتی یک فیلسوف در همان صفحه اندیشگانیِ خویش، ابزاری را تولید می‌کند؛ نه ابزاری مفهومی، که ابزاری فیزیکی و تکنولوژیک حتا؛ ابزاری برای زندگیِ تکینه خودش. همچون وقتی که یک کارگردان – مثلاً یاسوجیرو اُزو- سه‌پایه تکینه خودش را می‌سازد. دلوز بند جورابی که خود کانت ساخته‌بود را مثال می‌آورد…). به‌عبارتی‌دیگر یک پرسوناژِ اندیشه-حیات، دیگر یک سوژه، یک فردِ روان‌تنانه صِرف، یا یک الگوی روان‌شناختی-جامعه‌شناختی نیست، بلکه برپادارنده شکلی تکینه از حیات است که ازخلال او، به‌میانجی پرسپکتیوش، آشکار و بالفعل شده‌است. پرسوناژ نامی دیگر بر «ژست»ی است که -به‌طرزی ریاضت‌طلبانه حتا- در قبال هستی بر خویش هموار می‌کنیم؛ مدیومی برای ظهور نیروهای بالقوه حیات و ماده...
متن کامل مقاله را در پی دی اف زیر مطالعه بفرمایید👇

@Kajhnegaristan