تنهایی دم مرگ؛. او فرسنگ‌ها از دیگران فاصله می‌گیرد و تا توان در بدن دارد به مسیرش ادامه می‌دهد

تنهایی دَمِ مرگ؛
✍ حسام محمدی


در لحظه‌ای از زمان پنگوئنی تصمیم می‌گیرد تا از کلونی جدا شده و به سراغِ خلوتی در دوردست‌ها برود.. او فرسنگ‌ها از دیگران فاصله می‌گیرد و تا توان در بدن دارد به مسیرش ادامه می‌دهد.. جستجوی مکانی آرام برای به آغوش کشیدنِ مرگ، او کاری را با زندگی می‌کند که زندگی هرگز قادر به انجامش نیست.. فراچنگِ خلوتی برای مُردن، مرگی به غایت هولناک که هیچ حضوری را برنمی‌تابد.. پنگوئن تنهاییِ دم مرگ را در شکلِ مضاعف‌اش می‌جوید..
این سیاستِ اوست، وداعی تکیده با زندگی و خاموش کردنِ چراغِ حیات در قلبِ جهانی گسسته.. او تصمیم می‌گیرد اینگونه فارغ از جماعت، به زندگیِ خویش پشت پا بزند و بی‌التفات، ترکِ هستی نماید.. مرگ برای او مساله‌ایست که باید به تنهایی از پسش برآید، این گره گشوده نخواهد شد، مگر در اعتکافی واپسین.. "من از این لحظه، از جهانِ مُردگانم، و زندگی عزیمتی‌ست چندین ساله در جهتِ یافتنِ نقطۀ امنی برای مُردن"..
این شکل از غربت در احتضار، تمامِ قامتِ بیگانگی با زندگی را به تصویر می‌کشد، تنهایی دمِ مرگ و تاختنی بی‌محابا به گوشه دنجی از این هستیِ رنج‌آلود، آخرین تقلّا برای رسیدن به آن نقطۀ اَمنی‌ست، که موجودی روبه نیستی می‌ایستد و جانانه تن به حذف می‌دهد.. این عزیمتِ آغشته به شعف و رحلتی که هیچ تردیدی جلودارش نیست، شکلی از پناه بُردن به دامانِ مرگ را به تصویر می‌کشد.. موجودی سرگشته که دیوانه‌وار به دنبالِ گمشده‌ای در زمان می‌تازد.. این طغیانِ علیه زندگی و جماعتی که دل در گروِ هستی دارند، هرگز فرونخواهد نشست، مگر به رهایی از ریسمانِ وسوسه‌ها.. مرگ از همین لحظه آغاز می‌شود، از همین لحظه‌ای که ایمانِ به "دیگری" را از کف می‌دهیم و به دامانِ تنهایی فرو‌‌‌می‌غلتیم..
این جنونِ مرگ است که ما را به آخرین ایستگاه فرامی‌خوانَد، لحظه‌ای که خودمان را بر دوش می‌گیریم و کوچ می‌کنیم به دور دست‌ترین نقطه و در انتطار مرگ می‌نشینیم.. این دعوت مرگ است برایِ جُستنِ آخرین چشم‌انداز و عبور از مرز هستی.. مرگ باشکوه فرا می‌رسد، اما تنها چیزی که با خود می‌بَرد، یک مُرده است.. مقصد همینجاست، جایی که ما عذر خودمان را از دیگران می‌خواهیم و در سفری ادیسه‌وار به کاوشِ مرگ می‌پردازیم.. مرگی که درعزلتی رسوخ‌ناپذیر به سراغمان می‌آید و ما خودمان را بی‌هیچ چشمداشتی به او می‌سپاریم.. مرگ، ما را در تنهایی می‌کُشد، در لحظۀ واپسین گویی چیزی تمامِ ما را احاطه می‌کند و آن چیزی نیست جز تنهایی..



@Kajhnegaristan