اندوه رفتن دکتر مصدق در ۱۴ اسفند.. سروده استاد فریدون جنیدی... در این شب خزان‌زدۀ سرد

https://t.me/bonyad_neyshaboor


در اندوه رفتن دکتر مصدق در ۱۴ اسفند

سروده استاد فریدون جنیدی


در این شبِ خزان‌زدۀ سرد

با این فغان مرغِ شباهنگ

ای نازنینِ من، بتو گویم
در افسانه‌ای ز دل تنگ

افسانه‌ای همه خونریز

افسانه‌ای همه خون رنگ

تا، فردا؛ سحرگهان که از دل این شب

خورشید جان

ز خاور دوران

بگشاید رخ بباغ بهاران

با من نگویی، چرا نمی‌گفتی؟

این قصهٔ گذشت زمان را

گفتیم و گفته‌اند و نپذرفتی

پند هزار سالهٔ یاران را

امروز کز بهار عشق و جوانی

مستی چنانکه، خویش ندانی

شادی همی، که از همه سو، گرمی

این دورهٔ سیاه زمستان را

اما بقهر و درد بیازردی

مرد هزار نغمهٔ دوران را

مردی که نوبهار جهان بود

نه نوبهار، که خویش، جهان بود

صادق چو اشک صبح بهاران

بر برگهای لالهٔ جان بود

در آن شب خزان‌زدهٔ سرد

چون گرمیِ بهار، عیان شد

قدرش همی چو نداستی

چون سایهٔ نسیم، نهان شد

آمد که دست سرد ترا گیرد

تو بیوفا به مشت زدی او را

آغوش گرم خود بروی تو بگشود

خنجر ز پشت زدی او را

بر ما گذشت این شب پر درد

پیوسته شب برقرار نماند

فردا، سحرگهان که در دل این شب

خورشید جان

ز خاور دوران

بگشاید رخ بباغ بهاران

با من نگوئی چرا نمی‌گفتی

این قصهٔ گذشت زمانرا

گفتیم و گفته‌اند و نپذیرفتی پند هزار سالهٔ یاران را


فریدون جنیدی ۱۳۵۲