نه … نه … باور نکنید!........ نه … نه … باور نکنید!.. اگر دیدید
نه... نه... باور نکنید!
نه... نه... باور نکنید!
اگر دیدید
که در خیابانها، در حال قدم زدنم
در مغازهها
در حال خرید
تر و تمیز و آرایش کرده
لباسهای تازه به تن میزنم
و یا در حیاط خانهام
جارو بهدست
باور نکنید!
نه... نه... باورنکنید!
که از این شهر تبعیدم کردهاند
در به در ترسم را
تف کرده و
از کوچهها گذشتهام
روزی که چشمهایم را
در آینه، کاسهی خون دیدم
هه!
درست از همان روز
صبح زود از خواب پریدم و
از خودم، فراری شدم.
بیگناه
فرار کردهام از شهر
و سوراخ موش روحام را
درست
سوراخ موش روحام را
خریدهام.
شعر از نگار خیاوی
برگردان فریاد ناصری
@andaromidvari
به گمان من این شعر سند بزرگیست از وضعیت امروز ما وضعیتی که ما را از زندگی بریده است و هر کداممان را به تنهایی خودمان تبعید کرده است.
این شعر به جز ارزشهای ادبیاش ارزش والاتری هم دارد. ارزشی که نشان میدهد ما چگونه در عین حال که زنده بودیم به مردگی تبعید شدیم. به سوراخ موش روحمان و آنجا خودمان را جویدیم و آنجا دندانهایمان استخوانهایمان مرا جوید.
درستتر این بود که ما میتوانستیم در برابر وضعیت، وضعیت را ناچار به تسلیم کنیم پیش از آنکه خود تسلیم شویم اما این شعر چیزی دیگری نشانمان میدهد.