▫️ آرتور رمبو. ▫️ اشراق‌ها. ▫️ به فارسی بیژن الهی

▫️ آرتور رمبو
▫️ اشراق‌ها
▫️ به فارسیِ بیژن الهی

✍ «سپیدهٔ تابستان را به آغوش کشیدم. چیزی هنوز به پیشانی‌ی کاخ‌ها نمی‌جنبید. آب مرده بود. اردوهای سایه ترکِ راهِ بیشه نمی‌گفت. رفتم به راه، با نَفَس‌ها که ولرم و زنده بیدار می‌شدند، و گوهران نظر کردند، و بال‌ها بی‌صدا برخاست. ماجرای نخستین، به کوره‌راهِ انباشته درجا از سوهای پریده‌رنگ و خنک، آن بود که گلی نام خود به من گوید. خنده به آبشار بور زدم که ژولیده بود میان کاجها: آن نُک، زَنخُدای را به جای آوردم، سیم‌اندام. آن‌گاه حجاب‌ها برداشتم یکان‌یکان. در کوچه‌باغ، بازوجنبان. میان دشت، که او را به خروس لو دادم. به شهر، از میانِ مناره‌ها و گنبدها می‌گریخت و من، دوانه همچو گدایی به کرانه‌های مرمری، پی‌ی او می‌کردم. بالای راه، نزدیک بیشهٔ برگِبو، گیرش انداختم در انبوهی‌ی حجاب‌های او، و اندکی حسِ پیکرِ پهنوَرَش کردم. سپیده و کودک پای بیشه فرو افتادند. به بیداری، نیمروز بود.»
---
به انتخاب آرزو رضایی‌مجاز



یادکرد «سپیده قلیان» روزنامه‌نگاری که در کنار کارگران هفت‌تپه بود و هست.

شما نیز شعرهایی که «سپیده» در آن‌ها روشنایی دارد برایم بفرستید تا فریادش بزنیم.
@faryadnaseri

@andaromidvari