خورشید را بیمار دیدم.. آمدم در حیاط نشستم به تماشای برگ و درخت و آب و آدمی …کمی بعد رفتم داخل

خورشید را بیمار دیدم

بعد از مدت‌ها فرصتی مهیا شد علی مومنی را ببینم که گرمی خون از زیر پوستش پیداست.

دیر رسیدم سالن پر بود. آمدم در حیاط نشستم به تماشای برگ و درخت و آب و آدمی.

کمی بعد رفتم داخل. سرک کشیدم. پیرمردی شکسته حرف می‌زد. صندلی خالی‌ای یافتم نشستم. مغزم فشار آورد پشت این شکستگی عظیم چهره‌ای آشنا ببیند. گمان آمد و منکرش شدم.
تا حرفش تمام شد مجری نامش را بر زبان آورد. حیرت کردم.

ننشسته با علی مومنی بلند شدند به سمت راهرو بلند شدم. اولین پرسشم از علی این بود: منصور چرا اینقدر شکسته شده؟

با خودم گفتم مگر چند سال است که او را ندیده‌ام؟ تنها چند ماه.

منصور بر گردن من حق دوستی دارد و کلمه.

چنان اندوهگین شدم که دیگر طاقتم نماند که بمانم. بمانم تا هرمز و هوشنگ را ببینم. برگشتم و در راه با خود خواندم:

سحر
مقابل چشمم

پرنده
در دستم

گره اگر بگشایم
جهان پرواز است...

منصورخورشیدی

برای منصور درستی تن آرزو می‌کنم.