درس اول استاد

درس اول استاد
در داستان بلندی (نُه توی عشق و کین تعزیه داران) که من نوشته بودم استادی پی گرفته می شود که تکامل یافته اش برای موالی لاجوردی است. این استاد کارش بردن جنازه های به امانت نهاده شده به عراق است و امورات مُرده و گور و آن دنیا همیشه و همواره تا روان هست به دست موبد بوده است. این گونه این مرده کَش یکی از مریدهای آقا می شود. در این زمان بین ایران و عراق شکرآب است و رفت و آمد و بردن مرده به عراق قاچاق است. این استاد در راهش ایستگاهی دارد که بچه سیدی تنها کنار گور بی رونق جدش در آن بوستانی دارد و بوستانش را موش ها می خورند. ریشه ی گیاه هایش را می جوند. روزی استاد یکی از این موش ها را می گیرد و در یک دله ی حلبی زندانش می کند. می گذارد موش تمام پشم و پیله اش بریزد و از گشنه گی به مرگ برسد. آن وقت موشی کوچک جلو اش می اندازد. موش گشنه پس پس می رود: «نمی خورم.» : «می خوری. تنها باید خیالت راحت شود که نمی تواند بخوردت.» نشان به این نشان که هی موشش را گشنه می کند هی موش زنده به او می خوراند تا جایی که موش گشنه برای رسیدن موش تازه بال بال می زند. استاد موشش را به جایی می رساند که دیگر غیر از موش زنده خوراک نمی شناسد. آن وقت از دله درش می آورد و در بستان رهایش می کند تا ریشه ی دشمن بوستان سید را برکند. همین روش را بعدها که استاد زندانبان می شود در زندانش به کار می گیرد. استاد مخالف ها را موش هایی می دانست که به جان بوستانش افتاده اند. تنها موش است که راه و چاه و چاره ی موش را می شناسد و می تواند ریشه ی خود را برکند. این بر من روشن است که مجاهدهای در دست استاد کم در ریشه کن کردن سازمان شان نقش نداشتند. تواب می گفتند. توبه هم آن که: بنده ای (مولایی) که آسی (عاصی) شده و از ولی اش گریخته و با ندامت به ولی بازگشته است. سزای بنده ی گریخته اگر به دست آید مرگ است مگر که ولی توبه اش را بپذیرد. ندامت را نمی توان به این راحتی ها نمود. کسی بوده است در زندان شیراز که بیش از سی نفر را شکار کرده است اما سی و یکمی کسی در می آید که چیزی را عیان می کند که تواب از خود بروز نداده بود، چیزی را نهانده بود و این آشکار شده بود. یکی چون خودش که نفاقش آشکار نشده بود تیر خلاصش را زد.