و در همین جاست که من. پسرم را بر کف دستم بلند میکنم. چون خنچهی شیرین عروسان
و در همین جاست که من
پسرم را بر کف دستم بلند میکنم
ـ چون خُنچهی شیرین عروسان ـ
تا از آن بالا نگاه کند و ببیند
که پدرش چه تنهاست
دوستی در جایی این شعر براهنی را گذاشت. میخواندم و طبق معمول یادم نمی افتاد. با خود میگفتم عجب کاری و باز یادم نمیافتاد. تا که رسیدم و دیدم بله خودش است: براهنی.
تازه یادم افتاد که حتا در فلان دفتر رونویسیاش هم کردهام. اما اینها مهم نیست. مهم این است که وقتی کسی تمام کنار گوشههای فرهنگش را زیسته باشد. حتمن یکجاهایی از او نشت میکند این آبها. در این پارا از شعر براهنی کیست که بر هم افتادن زیبای واقعهای از عاشورا و ادبیات تعزیه و روایات مقاتل و آن حس حماسی-تراژیک را نبیند که حالا اینجا به نفع شعر مصادره شده است.
شاعر چگونه واقعه ای سیاسی از مذهب را، سنت را دوباره بازسازی میکند در بستر سیاست امروز و سیاست کار ادبیاتش میکند این بازساختن را.
https://telegram.me/andaromidvari