لکزایی، سرچاهی، محمد پور، مشتاقیان، بوژمیرانی، پاکدل، صحرانورد، میشانی

لكزايـي ، سـرچاهي ، محمـد پـور ، مشـتاقيان ، بـوژميراني ، پاكـدل ، صـحرانورد ، ميشـاني
حسينيان ، لشكري ، شادكام ومن اعضاي اين دسته بوديم .
توضيح داده شـد كـه برادرهـا بايـد دوبـه دو بـاهم هميـار باشـند. هميـار اصـطلاحي در كـار
غواصي بود. چون حركت در اب بصورت گروهاني انجام ميشد. وهمه گروهـان بـا يـك طنـاب
به هم متصل بودند دونفـري كـه در دوطـرف طنـاب هـم عـرض كـار ميكردنـد هميـار ناميـده
ميشدند كه در دوره هاي اوليه هميارها بـه جـاي طنـاب دسـت يكـديگر را ميگرفتنـد. بـه دليـل
حساس بودن وظيفه دوهميـار نسـبت بـه يكديگرسـعي ميشـد بـين هميارهـااخوت ووفـاداري خاصي برقرار شود. از اين رو گفته بودند كه دوهميار يكجا بخوابند از يك ظرف غـذا بخورنـد در صف با هم حركت كنند وهميشه با هم باشند تا كاملا عادتي شوند!هميار مـن بچـه اي بـود
پرجنب وجوش فعال ونوراني وخوش سروزبان وهمسن خودم از خيابان سيمتري احمـد ابـاد مشهد بنام سيد هادي مشتاقيان. از همان نگاه اول احساس خوبي در دلـم ايجـاد شـد. از بچـه هاي قديمي جنگ بود وسابقه كار در گردانهـا و واحـد اطلاعـات وعمليـات داشـت. در عمليـات والفجر هشت هم سابقه غواصي داشت. همصحبت بسيار خوبي بود كـه در نمازهـا وتوسـلات
گوشه اي از حالاتش بروز ميكرد .
از نظر غـذايي تـوپ تـوپ بـوديم. يـك اشـپزخانه مخصـوص جـدا از اشـپزخانه لشـكر بـراي دوگردان نوح وياسين برپا شده بود. غذاي پرگوشت وصبحانه مقوي بـه عـلاوه شـير وعسـل قبل از ورود به اب واجيل وشلغم وچاي دارچين بعد از خـروج از اب جـز برنامـه هـاي غـذايي
بود. كيكهاي اهدايي وكمپوت وابميوه ونوشـابه قـوطي اي كـه توسـط اسـتان قـدس فرسـتاده شده بود انقدر فراوان بود كه دسته ها كارتن كارتن انها رابه تداركات پس ميدادند .
چند روز از اقامتم در گردان نگذشته بود كه فهميدم در گردان خبرهايي هست . خبرهـايي كـه تا ان وقت برايم سابقه نداشت. يـك سـاعت بـه اذان صـبح مانـده در تـاريكي فضـاي حسـينيه
گردان مانند نماز جماعت جو نوراني نماز شـب حـاكم وصـداي نالـه ومناجـات بلنـد بـود. هـر ساعت از شب كه اتفاقي از خواب بيدار ميشدم ، ميديدم كسي در اتاق نيست ! اين بـرايم معمـا
شده بود. كار طاقت فرساي اموزش غواصي ديگر رمقي بـراي كسـي بـاقي نميگذاشـت. واقعـاشبهايي كه قرار نبودبراي تمرين به كاروان برويم از خستگي بيهوش ميشدم. اما باز هـم بچـه ها اين شبها را غنيمت ميشمردندوبه راز ونياز مي پرداختند .
يك شب بيدار شـدم وديـدم كسـي در اتـاق نيسـت ! رفـتم بيـرون. چـون معمـولا صـابون در دستشويي نبود كورمال كورمال به داخل تداركات دسته رفتم....



#ادامه_دارد.


به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇


https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA