قسمت دهم:.. 🔹ادامه داستان فریدون …روزگاری دراز گذشت و فریدون عاقل مردی سالخورده شده بود

#داستان_شاهنامه

قسمت دهم :

🔹ادامه داستان فریدون


روزگاری دراز گذشت و فریدون عاقل مردی سالخورده شده بود . سلم با خود فکر می‌کرد که بخشش پدر منصفانه نبوده است چون تخت شاهی را به پسر کوچک‌تر سپرده است پس دلش پر از کینه شد و به نزد برادرش تور پیام فرستاد و از این بی‌عدالتی سخن گفت و او را هم تحریک کرد . تور هم آشفته شد و با او همدلی کرد و گفت: او ما را در جوانی فریب داد وگرنه ما نمی‌پذیرفتیم .پس پیکی نزد فریدون فرستادند و از بی انصافیش سخن راندند و تهدید کردند که لشکریان را به جنگ او خواهند آورد . فریدون از سخنان فرزندانش رنجید .
کسی کو برادر فروشد به خاک
سزد گر نخوانندش از آب پاک
فریدون موضوع را با ایرج در میان نهاد . ایرج گفت: من نزد برادران می‌روم از خشم بر حذر می‌دارم و به راهشان می‌آورم.
بدو گفت شاه ای خردمند پور
برادر همی رزم جوید تو سور
به‌هرحال قرار شد ایرج به نزد آنان رفته و با مدارا آن‌ها را به راه‌آورد و فریدون هم نامه‌ای به آنان نوشت و نصیحتشان کرد و گفت برادرتان در مهر و محبت پیش‌قدم شده است و چند روزی مهمان شماست با او مهمان‌نواز باشید.
وقتی ایرج به نزد برادران رسید از اندیشه شوم آنان باخبر نبود . سلم و تور وقتی روی پرمحبت ایرج را دیدند چهره گشودند و از هیبت لشکریان او ترسیدند پس سلم به تور گفت اگر او را نکشیم بی‌شک پادشاهی به او خواهد رسید . روز بعد تور به ایرج گفت: تو از ما کوچک‌تری پس چرا باید تو شاه ایران باشی؟ ایرج پاسخ داد:من نه ایران و نه چین و نه خاور را می‌خواهم. اگر زمانه چند صباحی ما را بالابرده ولی نباید فراموش کرد که عاقبت همه ما خاک است پس تمام تاج‌وتخت از آن شما باد با من کینه‌جویی نکنید. تور از سخنان او سر درنیاورد و نمی‌خواست آشتی جوید پس کرسی زر به دست گرفت و بر سر ایرج کوبید. برادر زینهار خواست و گفت : ترس از خدا و شرم از پدر نداری؟ خون من دامنت را می‌گیرد.
به خون برادر چه بندی کمر
چه سوزی دل پیر گشته پدر
جهان خواستی یافتی خون مریز
مکن با جهاندار یزدان ستیز
ولی تور گوش نداد و خنجر بیرون کشید و او را کشت و سر از تنش جدا نمود.


به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇


https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA