‍.. ❌ ‌سوری_‌های پشت راه‌آهن.. ✍️کمال رستمعلی

‍ #یادداشت

❌ #چهارشنبه_‌سوری_‌هایِ پشتِ راه‌آهن

✍️کمال رستمعلی

🔻پشتِ راه‌آهن در قائم‌شهر فقط یک منطقه نبود. پشتِ راه‌آهن یک فرهنگ بود، نوعی از زندگی. شیوه‌ای خاص از شاد بودن و شیطنت و عاشقی کردن.
پشتِ راه‌آهن همیشه بوی آب‌گوشت می‌داد و سیب‌زمینی و کچلیک و بادمجون سرخ کرده.
پشتِ راه‌آهن بویِ عرقِ تنِ کارگر می‌داد و بویِ سلام‌های یهویی و ناغافل.
پشتِ راه‌آهن بزرگ‌ترین و طولانی‌ترین زمینِ خاکیِ فوتبال و گل‌کوچیکِ دنیا بود. تا چشم کار می‌کرد دروازه‌های گل‌کوچیک و تا چشم کار می‌کرد دو تا سنگ به فاصله‌ای از هم به عنوان دروازه و گاه با گچ خط‌کشی و توپِ سه لایه و... دویدن و جیغ و زیرپیراهن‌هایِ خیس از عرق و کتونی‌هایِ پاره و گاه پابرهنه و شادیِ زدنِ گل و فریادهایِ از جرزنی بلند و دعوا و دهانی خون‌آلود و...
پشتِ راه‌آهن بوی بلوغ و غرور می‌داد و بویِ عشق‌هایِ یواشکی و نامه‌هایِ یواشکی. بویِ ناکامی، بوی گریه‌های نیمه‌شب. راه‌آهن پر بود از جوان‌هایی که رویِ ریل نشستند و با چشم خود دیدند عشق‌شان سوارِ ماشینِ عروس دست در دست مردی دیگر رفت که رفت که رفت...
چهارشنبه‌سوری‌هایِ پشتِ راه‌آهن مثلِ عیدهایش خاطره‌انگیز بود. از چند روز قبل همه در فکرِ چهارشنبه‌ی آخرِ سال بودند و آن روزها چهارشنبه‌سوری واقعاً جشن بود، نه مثلِ این سال‌ها جنگ!!
چهارشنبه‌های آخرِ سالِ حالا تبدیل شده است به صحنه‌ی رسمیِ جنگ و کمتر اثری از خانواده‌ها هست و بیشتر شبیه یک دعوایِ گلادیاتوری‌ست با صدای انفجارهای مهیب و مردم آزار.
آن سال‌ها خانواده‌ها همه کنار هم و کنار بوته‌های آتش جمع می‌شدند و چند خانم همسایه روی یکی از همان آتش‌ها آش بار می‌گذاشتند. خانم‌های مسن چادر به کمر کاسه‌ها را پر از آش می‌کردند و جوان‌های تازه‌بالغ جلویِ دخترهایِ همسایه و فامیل خودنمایی می‌کردند و همه‌ی شور و شیطنت‌شان صرفاً همین خودنمایی‌ها بود.
نوجوان‌ها و کودکان، آتش‌هایی که نقطه به نقطه روشن بود و همه‌یِ مسیرِ پشتِ راه آهن را روشن کرده بود را خیره و با شوق و ترسی مبهم تماشا می‌کردند و در چشم‌شان مدام تصویری از آتش بود.
و من خود به یاد دارم که می‌رفتم رویِ ریل تا از ارتفاع منطقه‌ی وسیع‌تری را ببینم و با شوقی شگفت می‌دیدم از دوسو تا چشم کار می‌کند آتش روشن است؛ تا آن دورها.
آن سال‌ها مادرها و مادربزرگ‌ها و خاله‌ها و عمه‌ها و دایی‌ها همه کنار هم بودند و آن چهارشنبه‌سوری جشنی خانوادگی و مدیریت شده و بی آسیب و بی‌خطر بود و کجا این‌گونه بود که جوانی و کودکی صورت و دست و پایش را در اثرِ انفجار از دست بدهد.
ساعتی که می‌گذشت قاشق‌زنی شروع می شد؛ و قاشق‌زنی این بود که عدّه‌ای پسرِ جوان چادر بر سر می‌گذاشتند و چهره پوشیده و صدا تغییر داده با قاشق بر قابلمه یا کاسه یا دیگی می‌زدند و به درِ خانه‌‌ی همسایه‌ها می‌رفتند و هر کسی در کاسه و دیگ‌شان چیزی می‌گذاشت؛ خوراکی و میوه و گاه پولی.
برخی پسرها هم از فرصت استفاده کرده و روی پوشیده و چادر به سر به درِ خانه‌ی معشوق می‌رفتند و کیست که صدایِ عاشق را از پشتِ هزار چادر و نقاب هم تشخیص ندهد.
پشتِ راه‌آهن فقط یک منطقه در قائمشهر نبود، پشتِ راه آهن سبکی از زندگی بود. یک خانواده‌ی بزرگ. یک خانواده که گاه با هم می‌خندیدند، گاه گریه می‌کردند و هوایِ هم را داشتند و از حالِ هم با خبر بودند. با هم جشن می‌گرفتند، با هم دسته‌یِ عزاداری راه می‌انداختند. در عروسی‌ها و سوگواری‌هایِ هم مشارکت می‌کردند. زود دعوا می‌افتادند، زود آشتی می‌کردند و زود به زود دل‌شان برایِ هم تنگ می‌شد...


@antioligarchie