….. چشمهایش متورم و قرمز بود و تمام پهنای صورتش پر از اشک. از روی

#حماسه_یاسین
#قسمت_نهم



چشمهايش متورم و قرمز بود و تمام پهنـاي صـورتش پـر از اشـك. از روي
صورت تا پاهايش ، ردي از اشك كاملا لباسش را خيس كـرده بـود. يـك عالمـه اشـك ريختـه
بود؛ آن هم آرام و بي صدا . تعجب كردم كه چطور بعضـي ايـن قـدر اشـك دارنـد ! در اوقـات
فراعت، بيشتر با علي شيباني كه جزء گروهان ستار بود و از پنجم دبستان بـا هـم بـوديم ، بـه
سر مي بردم و همين طور با سيد هادي مشتاقيان و «حسن ديزجی» كه بچـه محـل بـوديم .
گاهي هم به گردان نوح مي رفتيم و ديداري تازه مـي كـرديم ؛ بـا شـوريده دل ، يگـانگي، حميـد
عبداالله زاده، صراف نژاد، بادياني، حسين ضميري و ...
سه شنبه ها هم صبحگاه مشترك داشتيم كه برادرجليل محـدثي فرمانـده ي محبـوب و رشـيد
گردان ـ با صحبتهاي گرم و شيوايش همـه را سـر كيـف مـي آورد. داخـل دسـته هـم حـال و
هوايي داشتيم . علي تشكري ، يك عارف به تمام معنـا بـود؛ تـودار ، دلسـوخته، متواضـع، كـم
حرف و بسيار خجول. تعريف مي كرد كه در مشهد وضع خوبي نداشته ودر تيپهـاي آنچنـاني
و آرايش و لباس و كارهاي مبتذل غرق بوده است . در سال ٦٢ ،يك نفر با او صحبت مـي كنـد
و به او مي گويد يك ماه برو جبهه ؛ اگر خوب نبود، برگرد. علي مي گفت چندين بـار بـه طـرف
تاكيد كردم كه من سر يك ماه بر مي گردم ها ! بنده خدا هم تضـمين كـرده بـود سـر يـك مـاه
خودش علي را برگرداند . مي خنديد و مي گفت نمي دانم چـرا ايـن يـك مـاه تمـام نمـي شـود؟
خانواده ام فكر مي كنند معجزه شده و امامي، معصومي، كسي مرا متحول كرده ! يـك بـار بـه
او گفتم :«علي ، وقتي برگردي، چه كار مي كني؟ نمي ترسي باز هـم رفيقـاي سـابق عوضـت
كنند؟»
لبخندي زد و گفت :«سيد فعلا كه نمي خوام برم ؛ هر وقت خواستم برگـردم، فكـرش را مـي
كنم!.»
سيد هادي مشتاقيان هم با همه شر و شوري كه داشت ، وقتي بعدازظهر بـا بچـه هـاي دسـته
مي نشستم دور هم ، شروع مي كرد به مرثيه خواندن. با ايـن كـه اينكـاره نبـود، امـا چشـمان
اشك آلود و بغض صدايش ، همه را به گريه مي انداخت . بـه خـانم فاطمـه زهـرا(س) ، ارادتـي
ويژه داشت و اگر در مجلسي مصيبت مادر را مي شنيد ، حالش بـد مـي شـد و بـا آب قنـد بـه
حالش مي آوردند .
يك شب گفتند شامتان را كه خورديد، بياييد توي حسينيه ، ويديو آورده ايـم، فـيلم هفـت دلاور
را تماشا كنيد . فيلم را گذاشتند؛ از آن فيلمهاي سوپر چاخان بود ! فيلم كه تمام شد، بچه هـا بـر و بر همديگر را نگاه كردند و دو نفر هم آهنگ فيلم را با دهان تقليد كردند!