🔻مرداد تلخ شصت و هفت.. شبهای مرداد شصت وهفت؛ فقط شبهای گرم یک تعطیلات تابستانی نبود

🔻مردادِ تلخِ شصت و هفت

شبهاي مردادِ شصت وهفت؛ فقط شبهاي گرمِ يك تعطيلاتِ تابستاني نبود.
آنروزها هنوز يازده سالم تمام نشده بود. چند سالي مي گذشت از آن عصرِ زمستاني كه پدرم جايي نزديكي هاي كانال ماهي كه مشهور به سه راهِ مرگ بود جاماند و ديگر برنگشت.

يك ماه قبل از مرداد شصت و هفت، تقريبا تمامي دوستانِ پدرم كه روزگاري همرزمش بودند و هميشه هواي خانواده ما و بقيه شهدا را داشتند، در آبهاي جزاير مجنون؛ جايي به نام پد خندق، يا اسير شده بودند يا هم پيكرهايشان براي هميشه در آب هاي هور جا مانده بود و شبها تقريبا از تمامي خانه هاي شهرِ كوچك ما صداي شيون مي آمد.

يكي از روزهاي گرمِ مردادِ شصت و هفت، همراه با مادرم كوپن هاي اعلام شده ي روغن و قند را برداشتيم و راه افتاديم سمتِ خيابانِ سينما، مثل هميشه صف شلوغ بود. سبد قرمز رنگ را دستم گرفتم و كنار مادرم در صف ايستادم.
صحبتهاي همه زنهايي كه در صف ايستاده بودند حمله ي منافقين به مهران بود. مي گفتند شهرهاي ايلام يكي يكي دارد سقوط مي كند و به هر شهري كه مي رسند يارانشان كه در زندانها هستند به آنها مي پيوندند، زنها در حالي كه ترس را مي توانستم از لابلاي كلماتشان بفهمم آهسته به هم مي گفتند، به هر شهري مي رسند پاسدارها و خانواده هاي شهدا را سر مي برند.
اين را كه شنيدم دست مادرم را محكم فشار دادم و بي اختيار زير چادر مادرم مخفي شدم.
شايد مادرم عمقِ ترسي كه در وجود من رد شد را درك كرد كه سكوتش را شكست و خطاب به زني كه اين را گفته بود محكم جواب داد: هيچ غلطي نمي توانند بكنند.

مادرم كه اين را گفت همه زنهاي سر صف تا آخر توزيع قند و روغن سكوت كردند.
اما من براي اولين بار ترس را مزه كرده بودم.
بين راه كه به خانه برمي گشتيم، مادرم زير لب حرفهايي را زمزمه مي كرد و براي اولين بار بدون اينكه حواسش به من باشد قدم هايش را تند تند بر مي داشت، به خانه كه رسيديم همه ما فرزندانش را براي اولين بار در آغوش كشيد...مادرم نگرانِ فرزندانش بود.
الان بيست و نه سال از آن تابستان تلخ مي گذرد، تابستاني كه من و خواهرانم شبهاي بلند تابستان را از ترس نمي خوابيديم.

خواهر بزرگترم يك شب آهسته به ما گفت كه زن همسايه مان كه آخر كوچه مي نشستند و برادر و شوهرش در اوايل دهه شصت اعدام شده بودند، به خاله زهرا گفته است كه به مادرم پيام بدهد كه وقت انتقام رسيده است.
مادرم احوال ما را كه ديد، رفت سراغ صندوقچه ي وسايل پدرم، اسلحه ي يادگاري پدرم را از لاي پارچه ها در آورد و بعد از آن هر شب اسلحه ي جا مانده از همسرش را از ضامن خارج مي كرد، زير بالشت اش مي گذاشت تا ما راحت به خواب برويم.

آن شب ها تمام شد، اما حتي حالا هم هر وقت مي خواهم انتهاي ترس را تجسم كنم، ترسي است، كه در مرداد شصت و هفت به خاطر اخباري كه از غرب مي رسيد دچار شدم.

پينوشت:
اول: داستانِ تلخِ جنگ رواني گسترده ي عواملِ سازمان منافقين، كه همزمان با سقوط شهرها صورت گرفت، روايتي است كه درحاشيه ي عملياتِ ننگينِ فروغ جاويدان گم شد.

دوم:یکی از رزمندگان زن ایرانی حاضر در منطقه (خانم ایران ترابی) : «آنها در اسلام‌آباد غرب روی زن حامله شرط‌بندی می‌کردند، سپس شکم آن زن را پاره می‌کردند، نوزادش را بیرون می‌آوردند تا ببینند پسر است یا دختر. آنها با حاج‌آقا طباطبایی همین کار را کردند. شکم زنش را بریدند، بچه‌اش را بیرون آوردند، سر آن جنین را بریدند. پس از دو ساعت آن زن داغدار را اعدام کردند. مجاهدین در اسلام‌آباد غرب همین کار را کردند.»
#سید_یوسف_مرادی
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
@antioligarchie