….. وقتی برگشتیم مقر، تمرین دوباره شروع شد. یک شب، سید هادی مشتاقیان را به اتاق

#حماسه_یاسین

#قسمت_هفدهم


وقتي برگشتيم مقر ، تمرين دوباره شروع شد . يـك شـب ، سـيد هـادي مشـتاقيان را بـه اتـاق
فرماندهي احضار كردند . وقتي برگشت ، ديدم گريه كرده . گفـت بـرادر جليـل گفتـه چـون تـو
برادر شهيد هستي ، نمي توانيم تو را ببريم و . . .
تا صبح گريه كرد و از صبح تا ظهر هم با برادر جليل چك و چانه زد . ظهـر موقـع نمـاز ، دلـم
به حالش سوخت . با التماس گفت ” : سيد ! بعد از ظهر مي خواهم بروم دوباره صـحبت كـنم .
دعا كن قبولم كنند “ .
بعد از نماز ، از خدا خواستم كه حاجت هادي را روا كند . بعد از ظهـر شـاد و خنـدان پريـد تـو
اتاق و مرا بغل كرد و گفت ” : سيد ! درست شد “ .
١٧/١٠/٦٥ ، روز آخر بود . قرار شد ساعت ٤ بعد از ظهر برويم خـط ٢٥ متـري . ايـن خـط بـه
اين دليل ٢٥ متري ناميده مي شد كه فاصلة بين ما و خط عراق در اغلب جاهـا ٢٥ متـر بيشـتر
نبود . قرار بود در سنگرهاي خط پنهان شويم .
بعد از مراسم نماز ظهر گفتند چون بايد راه نهر خين باز شود تا كل گردان بتواننـد رد شـوند ،
ما يك دستة ويژه ، مركب از دو تيم انتخاب كرده ايم ؛ شامل شش تخريبچي و سه آرپـي جـي
زن براي هر تيم . كل دسته ١٨ نفر بود . اسامي را خواندند ؛ اسم مـن هـم بـود . تـيم اول ، بـه
سرگروهي حسين صادقي نـژاد و تـيم دوم ، بـه سـرگروهي مصـطفي كـاظمي . مسـؤول كـل
دستة ويژه هم امير نظري بود كه با حفظ سمت معاونت گردان ، بـه دليـل اهميـت دسـته بـراي
اين مسؤوليت انتخاب شده بود .
ساعت ٤ بعد از ظهر ، تا نزديكي هاي خط با ماشين رفتيم و بعد پياده و حـدود ٦ بعـد از ظهـر
ـ يعني يك ساعت به اذان مغرب مانده ـ در سنگرهاي خط ٢٥ متـري مسـتقر شـديم . ايـن بـار
برخلاف كربلاي چهار ، حفاظت بسيار خوب رعايت شده بـود . گفتنـد تـا شـب نشـده ، وضـو
گرفته ، لباسهاي غواصي را بپوشيد . چون موقـع اذان بـود ، گفتنـد همـه در سـنگرها نمـاز را
نشسته بخوانند . مسعود احمديان ، به حسين حيدري ـ يكي از مسؤولان گردان ـ گفـت ” : مـن
بايد بيرون بخوانم “ ! لحنش جوري بود كه حسين موافقت كرد . غير از نماز مغـرب و عشـاء ،
نماز غفيله و وتيره اش را هم خواند و با چشماني سرخ آمد داخل سـنگر ، گوشـه اي چمباتمـه
زد و رفت تو فكر .
بعد از نماز نشستيم با بچه ها به خوردن شام و صحبت كردن . سـيد هـادي مشـتاقيان دمِ در
ايستاده بود و خيره شده بود به تاريكي . صدايش كـردم بيايـد شـامش را بخـورد .





#ادامه_دارد



به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇



https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA