هادی هم حرف مرا تایید کرد ولی انگار چشم خوردند! چون گروهان افتاد در گرداب. وحسابی ریخت به هم!

هادي هم حرف مـرا تاييـد كـرد ولـي انگـار چشـم خوردنـد! چـون گروهـان افتـاد در گـرداب
وحسابي ريخت به هم! دادو بيداد بچه ها وما كه موقعيـت خـود را فرامـوش كـرده بـوديم بـه
اسمان بلند شد!خلاصه با كمك طناب وتيوپ وفعاليت برادر كرابي مساله اي پـيش نيامـد ولـي
دوتا سلاح وتعدادي نارنجك ومهماتي كه بچه ها با خود داشتند به زير اب رفت .
يك روز ديگر كه بچه ها داشتند خود را با نارنجـك و مهمـات سـبك سـنگين مـي كردنـد علـي
محمد زاده كه كمك ارپي جي زن بود با مهمات وارد اب شد تـا خـود را امتحـان كنـد ولـي در
گرداب گير كرد وبه زير اب رفت . بعد از ٢٠ ثانيه در مقابل چشمان بهت زده مـا امـد روي اب
ودر حاليكه دهني واشنو گلش هم جدا شده وماسكش به پشت گردنش افتاده بود به مـا كـه از
كنار كارون نگاهش مي كرديم لبخندي زد دستي تكان داد ومظلومانه به زيـر اب رفـت و ديگـر
هم در نيامد تا چند ماه بعد كه جنازه اش را زير پل كارون پيدا كردند.
به اين ترتيب دسته ما اولين شهيد خود را تقديم كرد. البته بچه هـا همـه بـا تجربـه كـار كـرده
وشهيد ديده بودند و اين مسائل برايشان تازگي نداشت . ان شب دسته ما حال ديگري داشـت.
جاي محمـد زاده را پهـن كـرديم وبـرايش بـا سـوز وگـدازي وصـف ناپـذير نمـاز ليلـه الـدفن
خوانديم. ميشاني پيش نماز بود و ما هم انقدر بين نماز گريه كرديم كـه نفهميـديم چـه جـوري
نماز خوانديم. وقتي سفره را انداختند هيچكس ميل به خوردن نداشت. تشكري ومشتاقيان پتـو
را روي سرشان كشيده بودند وارام ارام گريـه مـي كردنـد . سـيفي هـم در گوشـه اتـاق زانـو
هايش را بغل كرده و نشسته بود ومن بهت زده تو نخ اين سـه تـا بـودم. بقيـه بچـه هـا هـم از
اتاق بيرون رفته و در تاريكي خلوت كرده بودند. محمد زاده بچه اي بسيار نجيب كـم حـرف و
دوست د اشتني بود . در جواب شوخيهاي ما هم فقط مي خنديد وهـر چـه بـارش مـي كـرديم
جوابي نمي داد.
از گروهان ستار هم يك نفر به همين نحو شهيد شد كه اسمش را به خاطر نـدارم و ايـن دو تـا
به قول بچه ها رفته بودند كار هاي مقدماتي پذيرايي از بچه ها را در بهشت انجام دهند.
يكي از بچه هاي با حال دسته ما محمد پـور بـود. يـادم مـي آيـد روزي سـيفي نبـود و چـون
محمد پور معاون دسته بود ، رفتم سراغش تا براي رفتن به گـردان نـوح از او اجـازه بگيـرم .
روي خاكريز بالاي منبع هاي آب ، تك و تنها نشسته و به بيابان چشم دوخته بـود . آرام رفـتم
بالاي سرش، دستم را گذشتم روي شانه اش و صدايش زدم . به تندي برگشـت. صـحنه اي را
ديدم كه هرگز يادم نمي رود . از خير اجازه گرفتن گذشـتم ، سـريع برگشـتم و او را بـه حـال خودش گذاشتم....


#ادامه_دارد

به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇

https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA