داستانهای روزنامه طنز بی قانون
✅ خاطرات خوابگاه شماره ۸۴: داستان یک روح. طیبه رسولزاده | بی قانون.. در خوابگاه روح داشتیم
✅ خاطرات خوابگاه شماره ۸۴: داستان یک روح
طیبه رسولزاده | بی قانون
@bighanooon
@DastanBighanoon
ما در خوابگاه روح داشتیم. این را تا روز آخری که از آنجا آمدم بیرون هیچکس قبول نکرد. با اینکه گاهی نصف شبها از صدای برخورد قابلمه با زمین در آشپزخانه بیدار میشدم یا وقتی میرفتم حمام از حمامهای بغلی صداهای عجیب و غریب میآمد یا ساعت سه نصف شب یکی انگار روی درها ناخن میکشید ولی همه سخت معتقد بودند که اینجا روح ندارد و این چرتوپرتها حاصل توهمات من است. فقط حوری این حرفها را باورمیکرد. ولی او هم انگار برایش مهم نبود. هر وقت از حضور یک روح در خوابگاه با او صحبت میکردم یک جوری حرف را عوض میکرد. اصلا از این چیزها نمیترسید. کلا دختر شجاعی بود. آن روز که طبقه اول خوابگاه آتش گرفت حوری تنها دختری بود که رفت توی دل آتش و دود و چند نفری که گیر کرده بودند را نجات داد. موهای صافی داشت که بدون آنکه شانه کند همیشه لخت و مرتب از دو طرف شانهاش آویزان بودند. خیلی شوخ طبع بود و عاشق دست انداختن این و آن. مثلا هیچ وقت توی اتاقش حضور نداشت ولی جوری که انگار کمین کرده باشد تا دستت را بالا میبردی که در بزنی از یک گوشه ظاهر میشد و نفسهایش را پشت گردنت حس میکردی. معمولا توی پلههای طبقه منفی یک یعنی طبقه حمامها مینشست و کتاب میخواند و ناخن میجوید.
با این همه من تنها دوست حوری بودم. یا او تنها دوست من بود؛ خیلی فرقی نمیکرد. به خاطر راه دور و کرایه زیاد، دیر به دیر به خانه سر میزدم. به نظرم حوری هم وضعیتی مشابه من داشت. رابطهمان داشت خوب پیش میرفت و من به هماتاق شدن با او برای ترم بعد فکر میکردم. ولی آن شبی که من و او تنها توی خوابگاه مانده بودیم و قرار شد توی یک اتاق بخوابیم نظرم عوض شد. نصف شب توی تختهایمان دراز کشیده بودیم که یکهو شوخ طبعیاش گل کرد. تا میآمدم بخوابم پاهایم را قلقلک میداد. وقتی برمیگشتم که عصبانی نگاهش کنم میدیدم بلافاصله توی تختش دراز کشیده و میخندد. نه اینکه بخندد بیشتر دندانهایش را نشان میداد. سه بار این کار را کرد. دفعه آخر که شاکی شدم با دلخوری پشتش را به من کرد و خوابید. ولی مثل بچهای که نمیتواند جلوی خودش را بگیرد دوباره قلقلکم داد. بعد هم پتو را از رویم کشید. تا برگشتم دیدم همانجور پشت به من خوابیده. ولی این بار سرش را ۱۸۰ درجه چرخاند و خندید. دیگر شورش را درآورده بود. آمدم بلند شوم و حالش را بگیرم، که یکهو از پشت سرظاهر شد و شروع کرد به ادا و اصول درآوردن. از جا پریدم. تا به سمتش خم شدم از در اتاق زد بیرون و فرار کرد. از تخت پریدم پایین که دنبالش کنم و یقهاش را بچسبم ولی توی راهرو نبود. یکهو از آشپزخانه صدای برخورد قاشق با زمین آمد. گفتم حتما آنجا پنهان شده. ولی وقتی رسیدم کسی توی آشپزخانه هم نبود. فوری رفتم سمت پلههای حمام. ولی آنجا هم نبود. از دستشوییهای خوابگاه هم صدایی نمیآمد. دیگر جایی جز اتاقش نبود که نگشته باشم. با عصبانیت تا آخر راهرو و به سمت اتاقش دویدم. ولی در کمال بهت و ناباوری هیچ اتاقی ته کریدور وجود نداشت. فکر کردم خوابم. توی گوش خودم زدم. ولی بیدار بودم. کسی توی خوابگاه نمانده بود که از او بپرسم داستان از چه قرار است. سراسیمه همه جا را پاییدم. هیچ صدایی نمیآمد. یک لحظه یاد روح افتادم. بعد اتفاقات را توی ذهنم مرور کردم. بلافاصله برگشتم توی اتاقم. در را از پشت قفل کردم. صدای ناخن را که روی در شنیدم جیغ زدم. به حوری التماس کردم کاری با من نداشته باشد. تند تند وسایلم را داخل یک ساک ریختم. پشت در تکیه دادم تا در را باز نکند. چیزی تا صبح نمانده بود ولی هر لحظهاش هزار سال میگذشت. هوا که کمیروشن شد ساکم را محکم توی بغلم گرفتم. در را باز کردم و وقتی مطمئن شدم کسی توی راهرو نیست دویدم. تا خود ترمینال فقط دویدم. بعد از دو هفته که با ترس و لرز برگشتم هیچکس حرفهایم را باور نکرد. هیچ کس حوری را نمیشناخت. وقتی این وضعیت را دیدم وسایلم را جمع کردم و تا پایان تحصیل به خوابگاه شماره 84 رفتم.
🔻🔻🔻
روزنامه طنز بی قانون (ضمیمه طنز روزنامه قانون)
👇👇👇
@bighanooon
@DastanBighanoon