✅ خواستگاری: قسمت اول - وقتی که داغه باید بچسبونی. مرتضی قدیمی | بی قانون

✅ خواستگاری: قسمت اول - وقتی که داغه باید بچسبونی
مرتضی قديمی | بی قانون

@bighanooon
@DastanBighanoon

وقتی مادربزرگم کبودی زیرچشمم را دید و تعریف کردم که چه اتفاقی برایم افتاده، گفت نگران نباشم چراکه داشتن و نداشتن برخی مسائل در دنیا، قسمت است و از آن‌ها هیچ گریزی هم نداریم مثل همسر و بچه و شغل و پدر و مادر. به اینجا که رسید، گفتم مادرجون پس بگو از همه چیز گریزی نداریم دیگه. سرش را تکان داد و گفت از همه چیز. خیلی مطمئن نبودم حرفش درست باشد چراکه بعد از ضربه «ماواشی جودان» فریبا تصمیم گرفتم از او فرار کنم، البته که او بعد از چند جلسه، آرام آرام به من علاقه‌مند شده بود. بی‌تعارف، من هم به او بی‌میل نبودم. اما باید تصمیمم را می‌گرفتم كه گرفتم. همسر آینده من نمی‌توانست مربی کاراته باشد. آن هم در سبک کیوکوشین. چراکه من نمی‌خواستم هر از گاهی نقش کیسه بوکس را برای او بازی کنم و فردایش ندانم چطور با صورتی کبود شده و یا با تن و بدنی آش و لاش شده از خانه بیرون بروم.

فریبا را زن‌عمو ناهید به مادرم معرفی کرده بود. در واقع شیدا، دختر عمو صادق که دانشجوی کارشناسی رشته تربیت بدنی است. فریبا هم دانشجوی همین رشته و همکلاسی شیدا است. البته رشته تخصصی شیدا، بدمینتون است و اینکه چطور یک بدمینتون باز با یه کاراته‌کار دوست صمیمی می‌شوند، موضوعی فرعی و بی‌ارتباط به این جمله شیداست که یک بعد از ظهری از مادرش می‌پرسد: «مامان به نظرت فریبا برای مرتضی خوبه؟»
- کدوم مرتضی؟
- مرتضی عمو کمال. خوبه؟
- کی برای مرتضی خوبه؟
- فریبا دیگه. همکلاسی‌ام.
- همون قد بلنده. چی بود رشته‌اش؟
- آره خودش. کاراته کیوکوشین؟
- می‌زنه مرتضی را آش و لاش می‌کنه. ولی خب دختر بدی هم نیست.
- بگیم به زن عمو این‌ها؟
- خب به خود مرتضی بگو ببین اصلا قصد ازدواج داره؟
- داره.

شیدا می‌دانست قصد ازدواج دارم و پیشتر، عکس یکی دو تا از دوست‌های دیگرش را برای من فرستاده بود و هر از گاهی هم در صفحه اینستاگرامش من را تبلیغ کرده بود. شیدا معتقد بود تبلیغ مهم است. می‌گفت تا به حال چندتا از دوستانش با همین روش تبلیغ کردن و تبلیغ شدن سر خانه و زندگی رفته‌اند و به قولی بخت‌شان باز شده است.
- دیونه اگه تبلیغ خوبه پس چرا واسه خودت دست به کار نمی‌شی؟
- به وقتش. تبلیغ موثر، تبلیغی است که در مکان و زمان مناسب اتفاق بیفته.
بر اساس این نظر شیدا، عکسی که من در آسمان پریده‌ام تبلیغ موثری بوده است تا فریبا بعد از دیدن آن به شیدا بگوید « این پسرعموت هم خوب می‌پره‌ها لامصب» و بعد خندیده بود تا شیدا بچسباند.

بچسباند را از پدرش یعنی عموصادق که در کار وارادات میوه است یاد گرفته بود. عمو صادق به تبلیغ و تبلیغات نظری ندارد و معتقد است همه چیز به بازار و هوش بازاری‌جماعت ارتباط دارد. عمو صادق می‌گوید «جنس را تا وقتی مشتری هست باید رد کنی بره. تا وقتی تنور داغ است باید بچسبانی» به باور او، وقتی مشتری مثل یک پرنده پر کشید و رفت، برگرداندن او با هر تبلیغی حتی با وجود «شکیرا» هم کار سختی است. وقتی گفتم پس کوکولا برای چی بعد 133 سال هنوز داره تبلیغ می‌کنه، لبخند زد و گفت کوکاکولا تبلیغ نمی‌کنه. کوکولا یادآوری می‌کنه و می‌گه یادتون هست اون روز را؟ ساکت بودم و داشتم نگاه می‌کردم که پرسید کدوم روز؟ گفتم كدوم روز؟ گفت همون روز که داغ بود و چسبوند. همون 133 سال قبل.
عکس من تاثیر خودش را گذاشته بود و شیدا از داغی بازار استفاده کرده و چسبانده بود تا یک هفته بعد، در کافه‌ای تقریبا تاریک، روبروی فریبا نشسته باشم.
هنوز از حال و احوال و اینکه خیلی خوشحالم می‌بینمتون خیلی دور نشده بودیم که گفت خیلی خوب می‌پری. انتظار این جمله را نداشتم تا هول شوم و بگویم قابل شما را نداره.

احتمالا فریبا هم فکر نمی‌کرد چنین جوابی را بدهم که گفت وای من عاشقت هستم مرتضی.
خیلی شانس آوردم، شیدا که دیر رسیده بود. همان لحظه پیدایش شد چون بی‌ربط‌ترین جمله‌ای که به ذهنم رسیده بود تا پشت دندان‌هایم آمد: «تو می‌خواهی منو بخوری» شیدا با دیدن چهره خوشحال فریبا گفت: آقا به خدا من اسپرسومو بخورم رفتم. فقط چند دقیقه تحمل کنید. اصلا تو همین چند دقیقه هم حواسمو می‌دم به اون آقای باریستاکار شاید که برای ما پرید. وقتی این حرف را زد، هیچ وقت فکر نمی‌کردم آن مسخره‌بازی‌ها و پریدن‌ها تنها دلیل نشستن من، روبروی فریبایی باشد که احتمالا باید به زودی تصمیم می‌گرفتیم مناسب هم هستیم یا نه. توی همین فکرها بودم که فریبا گفت مرتضی