باران کم کم از نفس افتاده‌ی بهار!.. بر پشت بام خانه‌ی من آمدی چه کار؟

باران کـم کـم از نفس افتاده ی بهــــار!

بر پشت بام خانه ی من آمدی چه کار؟

حسی برای تازه شدن نیست در دلم

از آسمان ساکت شعرم برو کنـــــــار

از دست های خشک تو آبی نمی چکد

بیزارم از دو قطره ی با منت ات، نبـــار

-

باغی کـــه زیر پای تو پژمرد و دم نزد

اندام زخم خورده ی من بود روزگار! ـ

« بر ما گذشت نیک و بد اما...» تو بی خیال

پاییز باش و بعد زمستان، چـــــرا بهــــــار؟

دیگر کسی بــــه باغ توجــــه نمی کند

وقتی نداده میوه به جز نیش های خار

با مردم همان طرف شهر باش و بس

بُغضی گرفته راه گلو را بــــــه اختیار

دارد بهار می گذرد با گلوی خشک

چشمان من قرار ندارند از قـــــرار

باران کـم کـم از نفس افتاده ی بهــــار-جواد کلیدری-دکلمه رضا پیربادیان

https://telegram.me/deklamehayepirbadian

لینک کانال دکلمه های رضا پیربادیان
@deklamehayepirbadian