روزهای مهاجرت یک کارآفرین و مشاور به آلمان @sahandbehnam
انقدر از بچگی خالی برامون بستن که آدم به همه چی شک داره.. ماهم بچه و ساده
انقدر از بچگی خالی برامون بستن که آدم به همه چی شک داره.
روی گردن سگه بشکه کنیاک بسته بودن که وقتی سرمازدههای توی کوهستان رو پیدا میکنه یکم از کنیاکش بخورن و گرم بشن، بعد به ما میگفتن توش قهوه است! ماهم بچه و ساده. همش فکر میکردیم چه قهوهایه که سرد نمیشه!
دوست پسر اون یکی رو جای داداشش جا میزدن و یکسال تمام توی سریال همش تو خونه هم بودن، بعد خودشون یادشون میرفت، آخر سریال که با هم عروسی میکردن رو سانسور نمیکردن! ما هم کف میکردیم چی شد!
یا اینکه یه عمر فکر میکردیم دختره با بابابزرگش سفر میره و دنبال مادرش میگرده. بعدها فهمیدیم یارو شوگر ددی بوده!
خلاصه که از کارتون و قصه گرفته تا هرچی از بزرگتر و معلم و رادیو و تلویزیون شنیدیم، همش خالی بندی بود.
حالا برعکس اینجا انقدر مدرسه و سیستم به بچه راستشو میگه، استرس گرفتم یوقت سامیار ازم بپرسه دقیقا چجوری شد که بدنیا اومدم چی بگم!😎
راستی یه قصه بود شنگول و منگول و حبه انگور؟ الان که فکر میکنم اونم احتمالا دبه انگور بوده. وگرنه کسی که با یه حبه، شنگول و منگول نمیشه!😂
سهند بهنام، ژانویه ۲۰۲۰
دوسلدورف
@dotDE