چند سال پیش که این شعر رو نوشتم، ته دلم آرزو میکردم یکم این شهر (کشورم) جا برای نفس کشیدنم بگذاره که مجبور نشم مهاجرت کنم

چند سال پیش که این شعر رو نوشتم، ته دلم آرزو میکردم یکم این شهر (کشورم) جا برای نفس کشیدنم بگذاره که مجبور نشم مهاجرت کنم. که خب نامرد نذاشت 😂 منم کوچ کردم.

شهری که این روزها پر شده از آلودگی و غبار نا امیدی و داره هر روز بیشتر رنگش رو از دست میده و مردمانی که هر روز بیشتر هزار رنگ‌میشن. همه میدونیم این شهر چه خاک حاصلخیزی داشت و حتما هم هنوز داره، ولی این روزها خاکشم داره به خاطره تبدیل میشه. توی این شهر اگه مراقب نباشی میبینی عقایدت مثل فاحشه ای میشه که هر روز به سمتی میره. این روزها توی این شهر لعنتی، هر چقدر به خودت روحیه بدی و صبح ها با انرژی از خونه بزنی بیرون، وقتی به خونه برمیگردی میبینی روحت که مثل آینه باید باشه، پر از خط و خش شده و داره چیزی غیر از خودتو بهت نشون میده. حواست نباشه تو هم دیگه خودتو نمیتونی توش پیدا کنی. اون موقع است که یا باید تو هم رنگی بشی و یا کوچ کنی:



شهر من رنگى نيست، مردمانش شايد!

آسمانش شايد رنگ خاكش باشد

پيرمرد ميگويد، خاكش حاصلخيزست
بنظر ميايد، خاطراتش اين است

زخمهايم بازند، به خودم مي آيم.
تو چه كردى! صدا پشت سرم مي آيد!
آن طرف فاحشه اي مست مرا ميخواند

بي درنگ مينالم: آنچنان زخمي نيست
ساليانست مرا دردي نيست

فاحشه ميخندد، و به مستي به من ميگويد:
پس چرا آينه هايت زخميست!؟

با خودم ميگويم، مگه روحم رسواست؟
نكند آينه هايم شیداست؟

صبح ها آينه را ميشويم، شب كه شد لك دارد!
نكد آينه ام خط دارد؟
من به اين مردم شهر شك دارم

بايد از اين شهر بروم
شعر كوچ را ميخوانم

و در اين كوچ ز شهر، به كجا ميخواهم؟
و چه خواهم كه در اين شهر از آن ممنوعم؟

جرعه اى آرامش و كمي آزادى؟
نه مسلم كه فقط اينها نيست!

بايد از اين شهر بروم، چون متاعی دارم
من به اين مردم شهر شك دارم.

سهند بهنام
مرداد ١٣٩٣
@dotDE