روزهای مهاجرت یک کارآفرین و مشاور به آلمان @sahandbehnam
پلهھایی که به سکوی تجلی میرفت. مادرم آن پایین. استکانھا را در خاطره شط میشست
پلهھایی که به سکوی تجلی میرفت
مادرم آن پایین
استکانھا را در خاطره شط میشست
شھر پیدا بود:
رویش ھندسی سیمان، آھن، سنگ
سقف بیکفتر صدھا اتوبوس
گلفروشی گلھایش را میکرد حراج
در میان دو درخت گل یاس شاعری تابی میبست
پسری سنگ به دیوار دبستان میزد
کودکی ھسته زردآلو را، روی سجاده بیرنگ پدر تف میکرد
و بزی از خزر نقشه جغرافی آب میخورد
بند رختی پیدا بود : سینه بندی بیتاب
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب
اسب در حسرت خوابیدن گاریچی
مردگاریچی در حسرت مرگ.
عشق پیدا بود
موج پیدا بود
برف پیدابود دوستی پیدا بود
کلمه پیدا بود
آب پیدا بود عکس اشیا در آب
سایه گاه خنک یاختهھا در تَف خون
سمت مرطوب حیات
شرق اندوه نھاد بشری
فصل ولگردی در کوچه زن
بوی تنھایی در کوچه فصل
دست تابستان یک بادبزن پیدا بود
سفر دانه به گل
سفر پیچک این خانه به آن خانه
سفر ماه به حوض
فوران گل حسرت از خاک
ریزش تاک جوان از دیوار
بارش شبنم روی پل خواب
پرش شادی از خندق مرگ
گذر حادثه از پشت کلام
جنگ یک روزنه با خواھش نور
جنگ یک پله با پای بلند خورشید
جنگ تنھایی با یک آواز.
جنگ زیبای گلابیھا با خالی یک زنبیل
جنگ خونین انار و دندان
جنگ نازیھا با ساقهی ناز
جنگ طوطی و فصاحت با ھم
جنگ پیشانی با سردی مھر
حملهی کاشی مسجد به سجود
حملهی باد به معراج حباب صابون
حملهی لشکر پروانه به برنامهی «دفع آفات»
حملهی دسته سنجاقک به صف کارگر «لوله کشی»
حمله ھنگ سیاه قلم نی به حروف سربی
حمله واژه به فک شاعر
فتح یک قرن به دست یک شعر
فتح یک باغ به دست یک سار
فتح یک کوچه به دست دو سلام
فتح یک شھر به دست سه چھار اسب سوار چوبی
فتح یک عید به دست دو عروسک یک توپ
قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظھر
قتل یک قصه سر کوچهی خواب
قتل یک غصه به دستور سرود
قتل مھتاب به فرمان نئون
قتل یک بید به دست «دولت»
قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ
ھمهی روی زمین پیدا بود:
نظم در کوچه یونان میرفت
جغد در باغ معلق میخواند
باد در گردنه خیبر بافهای
از خس تاریخ به خاور میراند
روی دریاچه آرام «نگین» قایقی گل میبرد
در بنارس سر ھر کوچه چراغی ابدی روشن بود
مردمان را دیدم
شھرھا را دیدم
دشتھا را کوھھا را دیدم
آب را دیدم خاک را دیدم
نور و ظلمت را دیدم
و گیاھان را در نور، و گیاھان را در ظلمت
دیدم
جانور را در نور، جانور را در ظلمت دیدم
و بشر را در نور و بشر را در ظلمت دیدم
اھل کاشانم اما
شھر من کاشان نیست
شھر من گم شده است
من با تاب، من با تب
خانهای در طرف دیگر شب ساختهام
من در این خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم
من صدای نفس
باغچه را میشنوم
و صدای ظلمت را وقتی از برگی میریزد
و صدای سرفه روشنی از پشت درخت
عطسهی آب از ھر رخنهی سنگ
چک چک چلچله از سقف بھار
و صدای صاف، باز و بسته شدن پنجرهی تنھایی
و صدای پاک پوست انداختن مبھم عشق،
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح
من صدای قدم خواھش را میشنوم
و صدای پای قانونی خون را در رگ
ضربان سحر چاه کبوترھا
تپش قلب شب آدینه
جریان گل میخک در فکر
شیھهی پاک حقیقت از دور
من صدای وزش ماده را میشنوم
و صدای کفش ایمان را در کوچه شوق
و صدای باران را روی پلکِ تر عشق
روی موسیقی غمناک بلوغ
روی آواز انارستانھا.
و صدای متلاشی شدن شیشه شادی در شب
پاره پاره شدن کاغذ زیبایی
پر و خالی شدن کاسه غربت از باد
من به آغاز زمین نزدیکم
نبض گلھا را میگیرم
آشنا ھستم با سرنوشتِ تر آب، عادت سبز درخت
روح من در جھت تازهی اشیا جاری است
روح من کم سال است
روح من گاھی از شوق سرفهاش میگیرد
روح من بیکار است
قطرهھای باران را، درز آجرھا را میشمارد
روح من گاھی مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد
من ندیدم دو صنوبر را با ھم دشمن
من ندیدم بیدی سایهاش را
بفروشد به زمین
رایگان میبخشد نارون شاخه خود را به کلاغ
ھر کجا برگی ھست شور من می شکفد
بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سیلان بودن
مثل بال حشره وزن سحر را میدانم
مثل یک گلدان میدھم گوش به موسیقی روییدن
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم
مثل یک میکده در مرز کسالت ھستم
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کششھای بلند ابدی
تا بخواھی خورشید تا بخواھی پیوند تا بخواھی تکثیر
من به سیبی خشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه
من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم
و من نمیخندم اگر بادکنک میترکد
و نمیخندم اگر فلسفهای، ماه را نصف میکند
من صدای پر بلدرچین را می شناسم
رنگھای شکم ھوبره را، اثر پای بز کوھی را
خوب میدانم ریواس کجا میروید
سار کی میآید، کبک کی میخواند، باز کی میمیرد