روایتهایی از اینجا و آنجای دنیا
سالوادور آلوارنگا. ----. قسمت دوم …آرامش به دریا بازگشته بود
سالوادور آلوارنگا
----
قسمت دوم
آرامش به دریا بازگشته بود. برای خوردن، آلوارنگا تکیه میزد به یک سمت قایق و دستاشو تا شونه آویزون میکرد تو آب. سعی میکرد ماهیهای عبوری از بین دستاش رو بگیره. اوایل چندان مهارت نداشت ولی به مرور یاد گرفت چطور سریع ماهیها رو بگیره. اگر هم شانس میاوردن لاکپشت هم میگرفتن.
یا بعضی وقتا ماهیایی که از آب به بیرون جست میزنن خیلی اتفاقی میافتادن تو قایق. با چاقویی که همراه داشت پوست ماهی رو میکندن و میخوردن. بعضی وقتا گوشت رو هم میذاشتن کنار تا خشک بشه و این شکلی مصرف کنن. اما آب از کجا بخورن؟ جالبه که وسط اقیانوس آب برای خوردن نیست.
پس از چند روز، آلوارنگا یاد گرفت از ادرار خودش بخوره. به کوردوبا هم یاد داد. ادرار رو میخوردن و ادرار دوباره دفع شده رو دوباره میریختن تو یه بطری برای دفعات بعد. این حداقلترین کاری بود که میشد برای هیدراته کردن بدن میشد انجام داد. خوردن آب شور دریا خطرناک بود.
۱۴ روز پس از طوفان وقتی زیر جعبه بودن یکهو صدای تپ تپ اومد. بارون داشت میزد. پس از چندین روز خوردن ادرار و خون لاکپشت، بالاخره میتونستن به آب اعتماد کنن. چند تا گالن و بطری تو قایق بود که همه رو پر کردن. رو به آسمون دهنشون رو باز کردن و تا جا داشت از آب خوردن.
تو آب چیزهای زیادی هم پیدا میکردن: مثلا بطریهای رنگارنگی که مسافران کشتیها تو آب انداخته بودن. یه روز یه سطل زباله گره زده پیدا کردن و با خوشحالی رفتن سمتش. توش آشغال کلم بود با یه مقدار هویج و یه نصفه بطری شیر و کلی آشغال آدامس جویده شده.
با این کشفیات و هیجانی که براش داشتن، سعی میکردن ذهنشون رو سالم نگه دارن. یا مینشستن ساعتها درباره خانوادهشون حرف میزدن. هر دو گله میکردن که با مادراشون بد بودن و به هم قول میدادن که اگه تونستن دوباره رنگ شهر رو ببینن، حتما برن پیش مادراشون
حرف زدن و تجربهی تنهایی دو نفره باعث میشد زنده بمونن. از هرچیزی که تصور بشه روزها و هفتهها با هم حرف میزدن. ماهی و لاکپشت شکار میکردن، بطری آب جمع میکردن، آشغالهای شناور مسافرای کشتی رو پیدا میکردن و اینطوری سعی میکردن خودشون رو سرگرم کنن. تا اینکه کوردوبا کم آورد.
پس از دو ماه تنها در اقیانوس، کوردوبا هم جسمی و هم روحی دچار تنزل شده بود. هر دو روی یک قایق بودن اما انگار مسیراشون متفاوت بود. کوردوبا پس از خوردن زیاد ماهی خام و خشک، حال و روز خوشی نداشت. بدنش نمیکشید. یکهو تصمیم گرفت که دیگه چیزی نخوره.
بطری آب رو ساعتها دستش میگرفت ولی انگیزهای برای خوردنش نبود. آلوارنگا گوشت ماهی و لاکپشت رو تیکه تیکه میکرد و بهش میداد اما کوردوبا دیگه دهنش رو باز نمیکرد.افسردگی و ناامیدی داشت بدنش رو خاموش میکرد. همون لحظات به هم قول دادن هرکسی که زنده بمونه بره به خانواده اون یکی سر بزنه.
کوردوبا گفت من دیگه کارم تمومه، دارم میمیرم. خستهام. آب میخوام. ولی نمیتونست آب بخوره. انگار مغزش دیگه اجازه نمیداد. آلوارنگا هم سعی میکرد بهش امید بده. میگفت درست میشه، این لقمه رو بخور، یه کم استراحت کن و ازین حرفا. یکی از این روزها کوردوبا دچار رعشه شد.
تشنج کرده بود. بدنش به لرزه افتاد. آلوارنگا که ترسیده و نگران بود تو صورتش فریاد میزد: منو اینجا تنها نزار! باید با هم برای زندگی بجنگیم! من اینجا بدون تو چیکار کنم؟. آلوارنگا در حقیقت زار میزد. کوردوبا بهش زل زده بود ولی دیگه حرفی نزد. چند دقیقه بعد با چشمان باز تموم کرد.
آلوارنگا برای ساعتها گریه کرد. انقدر گریه کرد که بیحال شد. تنها شده بود. دیگه کسی نبود باهاش روزها رو به شب برسونه. تنهایی و استیصال دو چندان بهش فشار آورده بود.نمیدونست چیکار کنه. کوردوبا رو آورد وسط قایق که امواج پرتش نکنن داخل دریا. جنازه رو پیش خودش نگه داشت.
صبح روز بعد پس از بیحالی شدید بخاطر گریه زیاد و بیهوش شدن، رو به جسد کوردوبا کرد و ازش پرسید:
+ حالت چطوره؟ چطور خوابیدی؟
- خوب خوابیدم. تو چی؟ صبحانه خوردی؟
در حقیقت آلوارنگا داشت جواب خودش رو میداد. آسونترین راه برای اینکه با مرگ کوردوبا کنار بیاد این بود که تصور کنه هنوز زندهست.
شش روز جسد رو نگه داشت. تا اینکه در شبی بیماه، بالاخره با مرگش کنار اومد. خیلی آروم و گریه کنان کوردوبا رو به دریا سپرد. با خودش میگفت من بدون کوردوبا چیکار کنم؟ چرا من به جای اون نمردم؟ همهش تقصیر من بود. من گفتم با من بیاد ماهیگیری.
------
@friedrish