روایتهایی از اینجا و آنجای دنیا
سالوادور آلوارنگا. -----
سالوادور آلوارنگا
-----
قسمت اول
کوردوبا تو قایق یه بطری آب دستش میگرفت اما هرکاری میکرد نمیتونست بخوره. خیلی ناامید بود. میگفت من میمیرم اینجا. آلوارنگا سرش داد میزد باید آب رو بخوری. تو نباید اینجا منو تنها بزاری. تو نباشی من با کی حرف بزنم؟ کوردوبا اما وسط اقیانوس آرام داشت با سکوت دریا یکی میشد.
دو ماه قبلتر، سالوادور آلوارنگای ۳۶ ساله به کوردوبای ۲۲ ساله گفته بود بیا بریم ماهیگیری. دریا رفتن و خرید و فروش ماهی کارشون بود. اما این بار با دفعات قبل فرق میکرد. خروش دریا و طوفان شدید قایق رو پرت کرد ساعتها دورتر از ساحل السالوادور.
دو روز پس از طوفان، همچنان داشتن برای زنده موندن میجنگیدن. کوردوبا که جوونتر بود و تجربهای نداشت، خسته و گریهکنان با سطل آب از قایق خالی میکرد تو دریا. آلوارنگای باتجربهتر سعی میکرد در دام ناامیدی و استرس نیافته و اوضاع رو مدیریت کنه. با موتور ور میرفت که درستش کنه.
طوفان پرتشون کرده بود تو اقیانوس آرام. دو شب و روز تمام با غرش دریا میجنگیدن. بعضی اوقات با سرفه کردن موتور امیدی پیدا میکردن.
بیسیم زدن به ساحل که بیاین مارو نجات بدین. گفتن مختصات جیپیاس رو بفرستین. جیپیاس اما کار نمیکرد. ساحل گفت باشه الان میایم دنبالتون. آلوارنگا گفت: همین الان بیاین، داریم از بین میریم اینجا. این آخرین جملهای بود که ازشون شنیدن. بعدش موتور برای همیشه خاموش شد. جیپیاس دیگه کار نکرد. بیسیم باطریش تموم شد. سکوت و عظمت اقیانوس احاطهشون کرد و تک و تنها هر کدوم یه گوشهی قایق افتادن.
هنگام طوفان، آلوارنگا خیلی حرفهای سعی میکرد قایق رو در امتداد موجها حرکت بده تا زیر موجها گیر نکنن. کوردوبا اما مدام بالا میاورد و گریه میکرد. دستهی موتور رو گرفته بود و آلوارنگا هم سعی میکرد قایق رو از غرق شدن نجات بده.
قایق آلوارنگا به درازی دو وانت بود. یک جعبه بزرگی وسطش پر از ماهی بود که اگه برمیگشتن ساحل تا یه هفته با پولش میتونستن زندگی کنن. چندین گالن آب و گازوئيل، چند جعبه طعمه ماهی و کلی خرت و پرت دیگه تو قایق بود. بخاطر غرق نشدن در طوفان مجبور شدن همه رو بریزن تو دریا.
ماهیهای گرفته شده رو نمیتونستن همینطوری بریزن تو دریا: اغلب خونی بودن و همین باعث میشد تو این فلاکت، کوسهها هم رد قایق رو بگیرن. ازینرو یکی یکی ماهیها رو ریختن تو آب. بعدش گازوئیل و بقیه چیزا رو ریختن تو آب. سنگینی قایق میتونست به قیمت جونشون تموم بشه.
مثل یک تیم بودن. وقتی میدیدن امواج از دور دارن نزدیک میشن، از قبل برای برخورد آماده میشدن: هر کدوم یه سمت قایق تکیه میدادن و سعی میکردن فشار و ضربهی آب مانع از چپ شدن قایق بشه. اما موجها و حرکتشون قابل پیش بینی نبودن.
بعضی از امواج به قدری سنگین بود که به اندازه یک ساختمون سه طبقه قایق رو پرت میکرد به آسمون و بعدش مثل یک آسانسور در حال سقوط دوباره میافتادن تو دریا. ساعتها مشغول ریختن آب داخل قایق به دریا بودن. غضلاتشون دیگه تاب نداشت. با بیهوش شدن از خستگی چندان فاصلهای نداشتن. آلوارنگا از خستگی و استیصال یکی از پاروها رو ورداشت و افتاد به جون موتور و با چند ضربه از قایق جداش کرد و پرتش کرد تو دریا. جیپیاس و بیسیم هم به دنبالش.
روز سوم طوفان کمی آرام شد و خورشید هم داشت پایین میومد. هوا سرد شد. ماه نوامبر بود. از سرما و خستگی نمیتونستن دستاشون رو مشت کنن. جعبهی ماهیها که به اندازه یک یخچال بود رو برعکس کردن و به امید کمی گرم شدن رفتن زیرش نشستن. با لباس خیس و دو روز مبارزه با این هیولا، تنها دلگرمیشون همدیگه بود.
به امید گرم شدن، زیر جعبه روبروی هم نشستن و پاهاشون رو دور هم حلقه کردن. جز نفسهاشون در اون فضای بسته وسیلهای برای گرم شدن نداشت. سعی میکردن کمی به عضلاتشون استراحت بدن هرچند که هر یک ربع بیست دقیقه یکبار میبایست بیرون میومدن و آب داخل قایق رو خالی میکردن.
دیگه هیچ ایدهای نداشتن که کجا هستن. آیا در مسیر بازگشت به ساحل السالوادور بودن؟ امواج اونا رو کجا برده بود؟ یا اینکه به سمت جنوب و پاناما در حال حرکت بودن؟ هیچی نمیدونستن و خستگی امانشون رو بریده بود. آلوارنگا گاهی به ستارهها نگاهی مینداخت که بفهمه مسیر کجاست ولی مغزش یاری نمیداد.
------
@friedrish