🇮🇷 انجمن آسیب شناسی اجتماعی ایران🇮🇷 یک سازمان مردم نهاد در ایران است که با هدف آگاهی بخشی و توانمندسازی آحادجامعه، سعی درپیشگیری و کاهش آسیبهای اجتماعی جامعه دارد.
🔴 رنج و لذت برای و!.. ✍ …
🔴 رنج و لذت #خرید برای #مردان و #زنان!
✍ #احسان_محمدی
🔹 زن دستش را دراز کرد و از روی رگالی که من نزدیکش بودم پیراهن بچگانه ای برداشت و گفت:
- آهااااا علیرضا! خودشه. این همونه لباسیه که واسه امیرحسین دنبالش می گشتم. خوبه؟
مرد شبیه فلامینگویی بود که تازه از یک سفر طولانی فرود آمده بود وسط فروشگاه. گردن باریک و بلندی داشت و موهای سرش ریخته بود. گردنش را کج کرد و گفت:
- آره! خوبه!
زن یقه لباس را برگرداند و گفت: نه! ببین اینجا دوختش خوب نیست. گردن بچه رو می خوره. ببین؟
فلامینگو که بافت راه راهی تنش کرده بود با چشم های کم رمق گفت:
- آره!
🔹 امیرحسین پنج، شش ساله لابلای لباس های روی رگال وول می خورد. زن شلوار لی رنگ پریده ای برداشت و گفت:
- این رنگش خوبه؟
مرد خودش را کج کرد. دستش را بالا برد و موهای اندک روی سرش را خاراند.
- آره خوبه. قشنگه!
زن شلوار را به کمر امیرحسین گرفت و گفت:
- نه!خوب نیست. همین رنگ رو مامانم براش خرید. یادت نیست؟
فلامینگو گفت:
- آها! آره! راس میگی!
دلم می خواست بگویم: به خدا داری خالی می بندی علیرضا! عمراً یادت باشه.
🔹زن دوباره چرخید و پیراهن دیگری برداشت. مرد تکیه داده بود به دیوار. شلوار لی به پاهای لاغر و بلندش زار می زد. زن گفت: این چطوریه؟ یقه اش هم نمی زنه. دست بزن جنسش رو ببین.
مرد دستش را دراز کرد و با بی حوصلگی لمسش کرد و گفت: آره خیلی جنسش خوبه. همینو بگیر.
زن دوباره لباس را گذاشت روی رگال و گفت: نه! صدرا پسر همسایه بالایی مون رنگ همینو داره.
🔹فلامینگو آنقدر بی حوصله بود که فکر می کردم الان یک پایش را بلند می کند و می گذارد نزدیک زانویش. یا بالهایش را باز می کند و شلخته پرواز می کند و از فروشگاه می زند بیرون. زن پیراهن دیگری برداشت و گفت: این چطوره؟
- آخه تو که قراره خودت بپسندی یا نپسندی واسه چی نظر منو می پرسی؟ من میگم خوبه میگی نه! میگم جنسش خوبه میگه همسایه داره! میگم رنگش خوبه میگی...
🔹 هنوز حرفش تمام نشده بود که زن لباس را گذاشت سرجایش و با غیظ و صدای خفه ای گفت: اصلاً تقصیر منه که نظر توی بی سلیقه رو می پرسم. بعد پشتش را کرد به فلامینگوی خسته و دست امیرحسین را گرفت و رفت سمت دیگر فروشگاه.
فلامینگو گردنش رها شد و زل زد به سرامیک های سفید فروشگاه. انگار می خواست سرش را بکوبد وسط برکه!
🔹 دلم می خواست بروم جلو و بگویم:
- علیرضا! غصه نخور! سرت رو بذار روی سینه خودم عزیزم! توی این دنیا تنها نیستی!
http://telegram.me/Iranianspa