من آن خرمگسی هستم که خدا وبال این دولتشهر کرده و تمام روز و همه جا شما را نیش زده و برمی انگیزانم. دیگر به آسانی کسی چون مرانخواهید یافت و از این رو به شما اندرز می دهم که از گرفتن جان من درگذرید. «دفاعیات سقراط» @farhad_ghanbariiiii
فرهاد قنبری:. زندگی در باتلاق
فرهاد قنبری:
زندگی در باتلاق
مولانا در کتاب گرانقدر "مثنوی" داستانی به این مضمون آورده است که: "روزی مردی از بازار عطرفروشان میگذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی میگفت، همه برای درمان او تلاش میکردند. یکی نبض او را میگرفت، یکی دستش را میمالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او میگرفت، یکی لباس او را در میآورد تا حالش بهتر شود.
دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش میپاشید و یکی دیگر عود و عنبر میسوزاند. اما این درمانها هیچ سودی نداشت. مردم همچنان جمع بودند. هرکسی چیزی میگفت. یکی دهانش را بو میکرد تا ببیند آیا او شراب یا بنگ یا حشیش خورده است؟ حال مرد بدتر و بدتر میشد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود. همه درمانده بودند.
تا اینکه خانوادهاش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زیرکی داشت او فهمید که چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده است، با خود گفت: من درد او را میدانم، برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است. او به بوی بد عادت کرده و لایههای مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است.
کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و در آستینش پنهان کرد و با عجله به بازار آمد. مردم را کنار زد، و کنار برادرش نشست و سرش را کنار گوش او آورد بگونهای که میخواهد رازی با برادرش بگوید. و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد. مردم تعجب کردند وگفتند این مرد جادوگر است. در گوش این مریض افسونی خواند و او را درمان کرد."
این داستان مولانا داستان زندگی برخی از افراد است، افرادی که با بوی کثافت عجین شده اند و هر تلاشی برای نجات دادن آنها نتیجه معکوس خواهد داشت. به قول تارکوفسکی در فیلم نوستالژیا: "یه روز یه مردی دید که یه نفر توی یه باتلاق داره غرق میشه پس نجاتش داد و به همین خاطر جون خودش رو هم به خطر انداخت وقتی از باتلاق در اومدن هردوشون از نفس افتاده بودن اون مرده که داشت غرق میشد به کسی که نجاتش داد گفت: احمق دیوونه چرا منو از باتلاق دراوردی من اونجا زندگی میکنم"
این دیالوگ تارکوفسکی هم به مانند داستان مثنوی، روایت زندگی انسانهایی است که برای نجات دیگران خود را خسته می کنند و در مسیر های سنگلاخی و باتلاق های مخوف جان خود را به خطر می اندازند تا چراغی برای پیدا کردن مسیر زندگی به انسانها نشان دهند، اما در آخر چیزی جز توهین نصیب شان نمی شود.
انسانهای بسیاری به زندگی در باتلاق ها عادت کرده اند و هر گونه تلاشی برای نجات آنها، پاسخ خشنی در پی خواهد داشت. قهرمانان و پیشوایان اینچنین افرادی که به این سبک زندگی عادت کرده اند هم افرادی از جنس خودشان است. آنها زندگی در باتلاق را بهترین زندگی تجربه شده می دانند و توان اندیشیدن به چیزی فراتر از آن را ندارند، درست مانند ماهی های آکواریوم که تمام جهان را همان آکواریوم تصور می کند، درست مانند زندانیان به بند کشیده شده در غار افلاطون که جهان بیرون چشم هایشان را اذیت می کند.
به قول احمد شاملو کسی که تمام عمر در زیر زمین تاریک زندانی شده باشد، جهانی به غیر از زیر زمین برایش بی معنی و غیر قابل شناخت خواهد بود.
کسی که تمام عمر در اتاق تاریک زیر زمین یا غار زیسته باشد، انسانی است که وسعت بینایی بیشتر از چند سانتیمتر نخواهد داشت. چنین انسانی با کوتولگی همزاد شده و انتخاب هایش نیز از همان جنس خواهد بود، چنین شخصی تاب تحمل کسی که بلندتر از معیارهایش باشد را نخواهد داشت.
یکی از اساسی ترین مشکلات قرن ما همین است. انسانهایی که با زندگی در باتلاق عجین شده اند و نه تنها کمک برای رهایی از این وضعیت را نمی پذیرند بلکه به سوی هر کسی که بیرون از باتلاق قرار دارد، لجن و گنداب پرت می کنند...
@kharmagaas