من آن خرمگسی هستم که خدا وبال این دولتشهر کرده و تمام روز و همه جا شما را نیش زده و برمی انگیزانم. دیگر به آسانی کسی چون مرانخواهید یافت و از این رو به شما اندرز می دهم که از گرفتن جان من درگذرید. «دفاعیات سقراط» @farhad_ghanbariiiii
لک لکها پرواز میکنند_ میخائیل کالاتازوف۱۹۵۷.. «جنگ.. به شهرش رفت، اما
لک لک ها پرواز می کنند_ میخائیل کالاتازوف1957
"جنگ
به شهرش رفت،اما
چیزی ندید جز کارگاهی پر از جمجمه
به محله اش رفت
چیزی ندید جز خانه های سیاه، مرده و خالی
به خانه اش رفت که در آن زیسته بود
موهای کودکش را به خون آغشته یافت
به اتاقش رفت
باد، همسرش را با خود برده بود
و به جایش اشک بود و قطره های خون
پس به بسترش رفت و با تنهایی خفت
اما هنگامی که بیدار شد، تنها نبود
روی بسترش پروانه ای به او نگاه می کرد" ولفگانگ وایراوخ
فیلم با نمایش عاشقانه های دختر و پسر سر زنده و جوانی در خیابان های مسکو آغاز می شود که بدون توجه به دنیای پیرامون در شور و شوقی کودکانه مشغول رویابافی های آینده زندگی مشترکشان هستند.
در این میان ناگهان ناقوس های جنگ جهانی دوم در شوروی به صدا درمیاد و پسر به ارتش سرخ می پیوندد
ادامه فیلم داستان رنج، تنهایی،امید، شرم، تلاش دختر جوانی است که در انتظار بازگشت معشوقه خود از جنگ به سر می برد و به هر طریقی می خواهد امید خود به بازگشت او را زنده نگه دارد
نوع نگاه کالاتازوف در این فیلم نگاهی انسانی و به دور از ایدئولوژی زدگی خاص آن سالهای شوروی است و می تواند هر مخاطبی را به خود جذب کند
@kharmagaas