برادرم را گرفتند و. از شهر بیرون بردند. و او با هر پاییز باز می‌گردد

برادرم را گرفتند و
از شهر بیرون بردند
و او با هر پاییز باز می گردد
لاغر و بسیار خاموش
( نمی خواهد به درون آید)
پشت پنجره می زند و می خواندم

با هم در خیابان ها قدم می زنیم
و او قصه هایی غیر ممکن
برایم نقل می کند
و لمس می کند چهره ام را
با انگشتان نابینای باران...
@kharmagaas

زبیگنیو هربرت