و نانی را که مهیا ساخته بود، در دستان پسرش یعقوب نهاد

و نانی را که مهیا ساخته بود، در دستانِ پسرش یعقوب نهاد. نزدِ پدر خود رفت و گفت: “ پدرم! “ پاسخ گفت: “ لبیک، کیستی پسرم؟ “ یعقوب پدرِ خویش را گفت: “ عیسو هستم، نخست زاده ات، آن کردم که مرا امر کردی. تمنا دارم برخیزی و بنشینی و از صیدِ من تناول کنی، از آن روی که جانت مرا برکت دهد.” اسحاق یعقوب را گفت: “ چه زود یافتی، پسرم. “ پاسخ گفت: “ چون یهوه خدای تو بر من عنایت کرد. “ اسحاق یعقوب را گفت: “ پس نزدیک آی که بر تو دست سایم، پسرم، تا بدانم پسرم عیسو هستی یا نه. “ یعقوب به پدر خود اسحاق نزدیک شد که دست بر او سایید و گفت: “ آوا آوای یعقوب است، لیک دستان دستانِ عیسو است! “ او را بازنشناخت، چه دستانِ او چون دستانِ برادرش عیسو پُر موی بود، و او را برکت داد. گفت: “ تو همان پسرم عیسو هستی؟ “و آن دیگری پاسخ گفت: “ آری.” اسحاق ادامه داد: “ از برایم طعام بگذار تا از صید پسرم تناول کنم،از آن روی که جانم ترا برکت دهد. “ از برایش طعام گذاشت و او تناول کرد،بهرِ وی شراب آورد و او نوشید. پدرش اسحاق وی را گفت: “ نزدیک آی و مرا ببوس، پسرم! “ نزدیک آمد و پدر خویش را بوسه زد که رایحهٔ جامه هایش را بویید. او را چنین برکت داد: “ آری، رایحهٔ پسرم چون رایحهٔ صحرایی بارور است که یهوه آن را برکت داده است. باشد که خدا ترا شبنمِ آسمان و زمینهای چرب و غلّه و شرابِ فراوان دهد! باشد که اقوام، ترا خدمت گزارند، باشد که ملتها برابرت به سجده درآیند! از برای برادرانغ خویش سرور باش، باشد که پسرانِ مادرت برابر تو به سجده درآیند! نفرین بر آن که ترا نفرین کند، برکت بر آن که ترا برکت دهد! “ اسحاق برکت دادنِ یعقوب را به پایان برده بود و یعقوب از نزدِ پدر خود اسحاق برون می شد که برادرش عیسو از شکار بازآمد. او نیز خوراکی مهیا ساخت و آن را از برای پدر خویش آورد. او را گفت: “ پدرم برخیزد و از صید پسرِ خود تناول کند، از آن روی که جانت مرا برکت دهد!” پدرِ او اسحاق از وی پرسید: “ تو کیستی؟ “پاسخ گفت:“ پسرِ نخست زاده ات هستم، عیسو.” آنگاه لرزه ای سخت بر اندام اسحاق افتاد و گفت: “ پس کیست آن شکارچی که صیدی شکار کرد و از برایم آورد؟ پیش از آن که بیایی، از همه چیز تناول کردم و او را برکت دادم، و او مبارک خواهد ماند! “عیسو چون کلامهای پدر خویش بشنید، به بانگ بس بلند و با تلخکامی فغان برآورد و پدر خود را گفت: “ مرا نیز برکت ده، پدرم! “ لیک او پاسخ گفت: “ برادرت به مکر آمد و برکتِ ترا گرفت. “ عیسو ادامه داد: “ آیا چون نامِ او یعقوب است، دوبار جای مرا گرفته است؟ حقِ نخست زادگیِ مرا بگرفت و اینک برکت مرا نیز گرفته است! لیک - افزود- از برای من برکتی نگاه نداشتی؟ “ اسحاق رشتهٔ کلام به دست گرفت و عیسو را پاسخ گفت: “ او را سرورِ تو قرار دادم، جملهٔ رادرانش را خادمانِ او گرداندم، از غلّه و شراب بهره مندش ساختم. بهرِ تو چه توانم کرد، پسرم؟ “ عیسو پدر خویش را گفت: “ پدرم، پس آیا این تنها برکت تو بود؟ مرا نیز برکت ده، پدرم! “ و عیسو گریه سرداد. آنگاه پدرِ او اسحاق رشتهٔ کلام به دست گرفت و گفت: “ به دور از زمینهای چرب مسکنت خواهد بود، به دور از شبنمی که از آسمان فرو ریزد به تیغِ خویش خواهی زیست،برادرت را خدمت خواهی گزارد.لیک،آنگاه که رهایی یابی، یوغ او را از گردنِ خود خواهی گشود… »

[ عهدِ عتیق، کتابِ پیدایش، ۲۷-۲۵، ترجمهٔ پیروز سیار ]
کانالِ فلسفیِ « تکانه »
#خسرو_یزدانی
#تکانه
@khosrowchannel