‍ «پیام‌آور هیچ». آن «هیچ» که آمد،. از برای این بود که

‍ « پیام‌آورِ هیچ »
آن « هیچ » که آمد،
از برای این بود که
از این آب و خاک « هیچ » نمانَد.
چهل سال بگذشت از آن سیه بهمنِ « هیچ ».
سبوی پاندورا را آن « هیچ » بگشود.
همه‌ی جانگدازه‌ها برفراز ایران به پرواز درآمدند،
و بر هر گوشه‌ی ایران فرود آمدند و خود را بگستردند.
در سبو، تنها « امید » ماند و به برون راه نیافت
چهل سال ما را کوشیدند دور سازند
از هر آن‌چه در درازنای هزاره‌ها،
با رنج و شکنج آفریده و پرورده بودیم.
چهل سال بر هر آن‌چه از آنِ ما و بهره‌ی ما بود
نه گفتند
و آن را به زور ستاندند و از آنِ خود کردند.
چهل سال از استوره‌هامان ، از آیین‌هامان
و از تاریخِ پرشکوه‌مان دورمان نگاه داشتند.
با همه‌ی توان کوشیدند ما را به‌گونه‌ای بپرورند
تا از آن‌چه که هستیم بیزار باشیم.
و با همه‌ی توان کوشیدند تا
بپرستیم آن بیگانگی‌ها را که
این بیگانه سرشتان می‌پرستند.
چهل سال زیرِ سایه‌ی دروغ و فریب و نیرنگ
چهل سال سیاهی پرستی و دشمنی با رنگ
چهل سال دشمنی با آشتی و دوستی با جنگ
چهل سال پرستشِ آن سیاهیِ سنگ
چهل سال رفتن به زیرِ بارِ خواری و ننگ

نخستین جایی‌که آن « هیچ » گام نهاد،
گورستان بود،
جایی‌که تنها با بگور خفتگانی
که هیچ نمی‌شنوند و هیچ درنمی‌یابند،
می‌توان سخن گفت.
جایی‌که از هستی و هستان
هیچ نشانی نیست.
آن « هیچ » با هیچان سخن گفت.
و آن « هیچِ » خود را با هیچانِ گورستان در میان نهاد.
و سوگند یاد کرد
که هیچیِ هیچانِ آن هیچستان را
بر سراسرِ ایران و
اگر توان یافت بر سراسرِ جهان بگسترد.
و به‌راستی که بر سوگند خود ایستاد
و ایران را به هیچستانی دگر کرد.
چهل سال ما را واداشتند که
بر درفشِ خود زبانِ بیگانگان بنگاریم.
که بر کودکان خود نام‌های تازیان گذاریم.
که به شاهانِ سرفراز این سرزمین ناسزا گوییم.
که تازیان بپرستیم و
به سوی آن سیه سنگِ حجاز
سر فرود آریم و
بر خاکِ آن بیگانگان پیشانی بساییم.
و هم هنگام خاکِ سرزمین خود را خوار بداریم.
چهل سال وادارمان کردند
از تاریخِ تهی از منش و والاییِ
تازیان آموزه گیریم و
آموزه‌های شکوهمندِ
هزاره‌های خود را خوار شماریم.

آن دسته و آن راهبر،
زهر کجا که برخیزد
باید که اکنون برخیزد.
زمان تنگ است
کشور را با شتاب به سوی فروپاشی می‌برند.
با « هیچ » هم آوا و هم سرشت نگردیم.
آنی که این « هیچ » را به
هیچستان بازگردانَد و به بندش کِشد،
باید زهر کجا که هست برخیزد.
و اکنون است که می‌باید برخیزد.
سرنوشت این چنین رقم خورده است.
ایران از برای رهایی،
آن‌که را که می‌جوید، اوست و
می‌باید برخیزد از هر کجا که هست.
بیگانگان با هزار دسیسه در کمین‌اند.
آنان که خود، با دسیسه بر اورنگ چنگ زدند،
نمی‌خواهند و نمی‌توانند دسیسه ستیز باشند.
آن‌کس نیازِ ایران است که دلنگرانِ میهن باشد.
چهل سال برآشیانه‌ی مهر چیره آمدند و
و او برتخمِ هیچ غنود و هیچان پُرشمار گشتند.
آن‌که بر هیچ و هیچان چیره گردد می‌باید
برخیزد از هر کجای این سرزمین که هست.
اوست که باید آن درِمُهر و موم گشته‌ی
سبو بگشاید و امید را برون آرَد.
و اوست که می‌باید
این هیچِ ویرانگر را به سبو باز آرَد.
و درِ بر این سبو بربندد و
برانَدَش از این آب و از این خاک.
او مانند خدایش،
می‌خواست ایرانی از « هیچ » بیافریند.
او را باید به دیار همان خدا راهسپارش کرد
تا برود و در آن دیار هرآن‌چه که می‌خواهد
از هیچ‌اش و با هیچ‌اش بیافریند.

ایران سرای هیچ و هیچی و هیچان نیست.
ایران سرای هست و هستی و هستان است.
و آن‌گاه که بر هیچ و هیچان چیره آمدیم
همگان با شور و شیدایی
این آوا سرخواهیم داد که:
« نیستان رفتند و هستان می‌رسند»
خسرو یزدانی ۱۲ اوت ۲۰۱۸ فرانسه
کانالِ فلسفیِ « تکانه »
@khosrowchannel