شھر در نگرش سیویلیزاسیونل و سوفیستی، خدایان و آیین ھا و استوره ھا و چکامه ھا و حماسه ھا و تراژدی ھایی از برای خود می‌آفریند تا مان

شھر در نگرش سيويليزاسيونل و سوفيستی، خدايان و آيين ھا و استوره ھا و چکامه ھا و حماسه ھا و تراژدی ھايی از برای خود می آفريند تا مانند تِخنِه، در پيشياریِ شھر باشند و در برابرِ شھر و شھروند سرفرود آورند.
این آیین ها و استوره ها و حماسه ها و تراژدی ها و چکامه ھا، تنھا کالبدی ھمسانِ پيشينيان دارند ولی بی جان و بی روان اند. انسانِ سيويليزه و سوفيست به ناچار برای گستراندنِ قدرت و ھوسِ خود، آن چنان بايد دانش را بگسترد وبا دانش، تکنيک را به چکاد رساند که در پيآمد آن خودش نيز به بردۀ آن دگر شود. انسانِ فرمانبرِ ايزدان و سرنوشت و زيندۀ آيين، برده نبود. او ھم آسمانش چم داشت، ھم زمين و دريا و زيرزمين اش.
او زندگی اش، سرنوشتش، مرگش، پسِ مرگش چم و معنا داشت.
انسانِ سيويليزاسيونل و سيويليزه، بردۀ قدرت و تکنيک است و راهِ مرگ و نابودی خود و پيرامونش را ھرروز بيشتر از ديروز و کمتر از فردايش ھموار می سازد.
نگرشِ سيويليزاسيونل و سوفيستی، آدميان را از خدايان و آيين ھا و استوره ھا جدا می سازد و « مردم » رابه « توده » دگر می کند. آدمی در دلِ چنين نگرشی، از نياکان و باورھا و اميدھا و آرزوھای آنان دور شده و جدا می شود. در نگرش سيويليزاسيونل ھيچ پيوندِ پايداری نمی تواند به خود ريخت دھد؛ ھيچ افقی در آن نمی توان جست مگر افقِ سود و زيان. نگرشِ سيويليزاسيونل، بيگمان بازگشت به جنگلی است آراسته و پُر زرق و برق. در نگرش سيويليزاسيونل و سوفيستی، اين قدرت است که نيک وبد را رقم می زند. اين قانون است که قدرت را مشروع می سازد. نگرش سيويليزاسيونل از دلِ خود دولتی می زايد که جنگلِ نوين را پاسوری می کند. دولت در اين نگرش، مشروعيت مرگانيدن را از خدایان می ستاند و از آنِ خود می گرداند. دولت در اين نگرش، به نيرويی دگر می شود که يارايیِ جدايشِ نيک و بد را داراست. قانون، قدرت را دردستانِ اين خدای نوين می گذارد و اين قدرت، پاسدارِ آن قانون می شود. انسانِ سيويليزه چون از آيين و استوره و خدايان و بخت جدا افتاده، بدبخت ترينِ باشنده هاست . انسان سيويليزه نفرين شدۀ خدايان است و می پندارد که بخت و سرنوشتی رقم خورده ندارد و اوست که در دلِ آزادی، سرنوشت و بختِ خود را رقم می زند و آگاه از اين نيست که خودِ اين گونه انديشيدن، بدترين توھم و پادافره و بدترين بخت است.
انسانِ سيويليزه ھر روزه بر دانش و با دانش بر تکنيک می افزايد. ھر روز بيش از روزِ پيش بر شتاب و سرعتِ خود، با تکيه بر تکنيک می افزايد بی آنکه بداند از برای رسيدن به کدامين آماج، اين چنين باشتاب و بی پروا می رود و می دود. انسانِ سيويليزه دربيابانی می راند که در افقش ھيچ نيست مگر توفانِ شن های مرگبارِ تکنيک. انسانِ سيويليزه بيابانی ساخته که در پيمودنش، ھر دو گامی که پيش می نھد ھزاران فرسنگ بر گسترۀ آن می افزايد.
نخست بايد در درونِ خود به آسمانِ دل بنگريم، بايد در دلِ خود، در برابرِ خدايان به زانو افتيم و پوزش بخواھيم. بايد با ايزدمھر پيمانی دوباره بنديم و از او ياری بجوييم تا ما را از جنگلِ آراسته و دھشتبارِ سيويليزاسيون برون آورده و رھايمان سازد. بايد با نيايشِ خود از ايزدمھر خواھش کنيم جمشيدی ديگر بر سرِ ما بگمارد. بايد اميد بربنديم و چشم به راهِ کوروشی ديگر باشيم که پيش از به راه زدن از برای ھر آماجی، به ايزدمھر يزش می کند. تنھا با بينشی مينوی می توان از چنگِ نگرشِ سيويليزاسيونل خود را رھانيد. تا پايگانِ خدا-شاه-ميھن-مردم به خود ريخت نبخشد، دَر به ھمين پاشنۀ دھشتبارِ سيويليزاسيون خواھد چرخيد. خدايان سنجه اند نه آدمی.
سنت آگوستين می گفت:
«خودت را بساز، ويرانه ای خواھی ساخت» .

آدمی تنھا در دلِ پيمان با ايزدان، سازنده است.
برون از پيمان، او ويرانگری بيش نمی تواند بود.

خسرو یزدانی

دوشنبه ۲۸ اوت ۲۰۱۷ فرانسه



کانالِ فلسفیِ « تکانه »
@khosrowchannel