بیندیشیم در باره‌ی به گمان افتادن [تردید کردن] در این دو داستان،

بیندیشیم در باره ی به گمان افتادن [ تردید کردن ] در این دو داستان،
که چه جانگدازه هایی به بار می آورد.
و نیز بیندیشیم که به گمان نیفتادن آیا برای آدمی شدنی است؟

———————————————///////////////////////////////////////

گویندزمانی که هیچ نبود،نه آسمان، نه زمین و نه موجودات دیگری که در آسمان و زمین می زیند،
کسی بود "زروان" نام که او را به "بخت" یا " فرّ " گزارش می کنند. برای یک هزار سال زروان یزشنها
کرده بود که فرزندی برای او زاده شود که ارمزد نام خواهد داشت و آسمان را خواهد آفرید و نیز زمین را و هر چه در اوست.
او پس از آن که هزار سال این چنین قربانی کرده بود در گمان افتاد و گفت: نتیجه ی این یزشن که من می برم چه خواهد بود، آیا صاحب پسری به نام ارمزد خواهم شد یا این همه یاوه است؟
زمانی که او چنین اندیشه می کرد ارمزد و اهرمن در رحِم مادرشان نطفه بستند. ارمزد به پاداش قربانی هایی که کرده بود واهرمن به سبب گمان و شکّی که ذکر شد.
پس زروان که از این ماجرا آگاه شده بود گفت: دو پسر در رحم مادرشانند از این هر دو هر کدام که به شتاب سوی من آید او را شاه خواهم کرد. ارمزد از نقشه ی پدر آگاه گشته آن را بر اهرمن فاش کرد و گفت: پدرمان زروان رایش این است که هریک از ما دو که به شتاب سوی او رود او را شاه خواهد کرد. اهرمن چون این راز شنید زهدان مادر را درید و بیرون آمده پیش پدر حاضر شد.
زروان که او را دید نشناخت که کیست و گفت: تو کیستی؟ و او پاسخ داد: من پسر تو ام. زروان گفت:
تو پسر من نیستی پسر من خوشبوی و روشن است حال آن که تو گند و تاریکی. زمانی که آندو بدین سان گفتگو می کردند ارمزد زاده شد، خوشبوی و روشن. پس آمده پیش زروان ایستاد. چون زروان او
را دید دانست که او پسرش ارمزد است که از بهرش یزشنها می کرد.
پس شاخه هایی را که در دست داشت و با آنها یزشن کرده بود برداشته و به ارمزد داد و گفت: تا کنون این من بودم که از برای تو یزشن می کردم از این پس تو هستی که از برای من یزشن خواهی برد.
زمانی که زروان برسم ها را به ارمزد داده او را تبرَک می کرد اهرمن پیش او آمده گفت: مگر تو این نذر نکردی که هر یک از پسرانم که اول به سوی من آید او را شاه خواهم کرد؟
پس زروان برای این که سوگند خود را نشکند به اهرمن گفت: ای دُروندِ بدکار پادشاهی برای نُه هزار سال از آنِ تو خواهد بود و(امّا) ارمزد را بر سر تو گماشته ام وپس از نُه هزار سال ارمزد شاه خواهد شد وهر چه او اراده کند همان خواهد بود.
پس ارمزد واهرمن به آفریدن چیزها و دامهای زنده پرداختند.
همه ی آنچه ارمزد آفرید نیک و راست بود و همهُ آنچه اهرمن آفرید پلید و کژ .

[دین ایرانی، امیل بنونیست، رویه های ۵۳-۵۲ ، ترجمه از: بهمن سرکاراتی ، نشر قطره ]
—————————————-///////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////
روایتِ مانداییِ رستم و سُرهاب

یکی از شاهان، دختر خود را به زنی به رستم داد. زن از رستم باردار شد، ولی پیش از آن که وضعِ حمل کند، رستم می بایست زن را ترک می کرد و به جنگ می رفت. وی هنگام خداحافظی یک شیر قلّاب زرّین از آن دست که شاهان حمل می کنند و نامِ رستم بر آن کنده بود به زن داد و به او گفت اگر فرزندش پسر بود آن را به بازوی وی، و اگر دختر، به گردنِ او بیاویزد تا اگر روزی فرزندش پیش او آمد از روی آن نشان فرزند را بشناسد. پس از رفتن رستم، زن پسری زاد و نام او را سرهاب گذاشت. پسر مانندِ پدرِ خود به سرعت رشد کرد و نیرومند شد و سپس به جستجوی پدر رفت. روزی از روزها سرانجام پدرِ خود را یافت، ولی شناسایی ندا، بلکه با او به نبردِ تن به تن پرداخت و سه بار پدر را بر زمین افکند، ولی او را نکشت. فردای آن روز دوباره به نبرد ادامه دادند و این بار رستم که پیش از آن از خداوند آرزوی نیروی بیشتر کرده و یافته بود، پسر را بر زمین انداخت و بی درنگ تنِ او را با شمشیر درید، ولی پیش از آن که جوان چشم از جهان ببندد پدر او را شناخت. رستم سخت غمگین و افسرده برای رهاییِ جانِ پسر از مرگ، به یکی از پادشاهان که پیش از آن رستم او را در جنگی شکست داده بود و این پادشاه دارای دارویی درمان بخشِ هر زخم بود رو کرد. ولی پادشاه که هنوز از رستم کینه در دل داشت و گذشته از این می ترسید که اگر سرهاب را نجات دهد بعدأ سر و کارش با دو پهلوانِ خطرناک و هم نیرو خواهد افتاد، از دادنِ نوشدارو به رستم تن زد. رستم ناچار، پری از سیمرغ را که همراه داشت در آتش افکند. چیزی نگذشت و سیمرغ پدیدار شد و به رستم گفت که اگر می خواهی پسرت دوباره زنده شود چاره این است که نعشِ فرزند را در تابوتی بگذاری و آن را چهل شبانه روز بدون وقفه بر سرِ خود حمل کنی.