‍ «کوچ از جهان بی آیین»

‍ « کوچ از جهانِ بی آیین »
آن مردمان که با آیین هایشان و ناگسسته بانیاکانِ سرزمینِ کهن و دیرپایشان می زیند، بیشتر با آغازه ها و با ژرفای گفته ها و ناگفته های آن می گویند و می سرایند.
هرآن سخنِ این مردمان نیایشی است، سپاسی است، گِله ای است، فریادی است، اشکی است چکیده از واژگانِ رفتگانِ هزاره ها که رو به آسمان دارند و با گذشتِ گذشته ها و هزاره ها، هنوز بگوشند و بهوش تا مگر پاسخی از آن فراز فرود آید.
از مردمانِ دیرپای و کهن، چشمِ سرور و خوشباشیِ ناژرف نمی باید داشت.
از مردمانِ کُهن-دل نمی باید این خواست که با جهانِ بی آیین و بی ژرفنای نو، پای کوبند و دست افشانند. از مردمانِ پُرآزمون و از هفت خوانِ شادی و غمِ کهن گذر کرده، نمی باید چشم داشت که به میخانهُ نوپرستان درآیند و مستِ بادهُ پندار، خود و نیاکان، به گردبادِ فراموشی سپارند.
در آن آغازه ها، شادی، خودِ شادی بود و غم، خودِ غم. و سرایش، سرایشِ خودِ شادی و غم بود. آن مردمان با واژه ها و در واژه ها می زیستند و هنوز، واژه و چم همساز بودند و دوپاره نبودند. کهن، هنوز نازا نگشته بود و در هربهارِ نوروزین، خود خود را می زایید و نو می کرد.
هنوز نو، همان کهنِ خودزا بود. هنوز کهن، در نو، برنا بود. آن نو که از کهنِ خودزا زاده می شد، براستی نو بود و سرشار و لبریز از شادی وغمِ در گذر.
در آن دیار، مردمان در گذرِ زمان می گذشتند ولی چون با آیین و در آیین می زیستند و در آیین در می گذشتند؛ با آیین و در آیین می ماندند و هربار، در آیین و با آیین باز می آمدند و نو می شدند. آن کهن روز، در دیروز و آن دیروز، در امروز زنده بود و این همه، زاینده و مانا در فردایی کهن-ریشه.
آن مردمان دل و سری همدل داشتند. آنان نه خسته دل بودند و نه سربه گریبان.
آن مردمان در اندوه و غم و شادیِ خود چمی می یافتند. در فریادهای آنان، در اشک و در رنج و شکنج آنان، چمی خود می نمود. بخت و بهره و خدایان، در یزش و در نیایش باشنده بودند. در آوای آذرخش چمی نهفته بود، باد و گردباد رازی را باخود می آوردند و ناگشوده می بردند. گریهُ آغازینِ کودک رازی ناگشوده بود که شادی می آورد و خاموشیِ پیری که فرجامین دم را فرو می خورد، خود دیگر رازی بود که اشک ها فرو می بارانید.
ولی اکنون، امروزیانِ بی چم و بی ریشه، و نوپرستانِ کهنه دل و نازا، آیا هنوز تپشی در سینه دارند؟ این نو پرستانِ کهن ستیز را هنوز امیدی در دلها برجاست؟
آیا این خسته دلانِ سربه گریبان هنوز باور به کرانه ای در بیکران دارند؟
آیا این چرک اندیشانِ نو پرست با خود دمی رو راست بوده و از خود پرسیده اند که ما را و جهان را به کدام سو می برند؟
نوپرستانِ نگون سر و مرده دل، آیا براستی از برای این جهانی که در آن به سر می بریم بود که سرفرازی ها و نژادگی ها و چم و سویه های کهن را دست افشان و پای کوبان، از اورنگ به زیر کشیده و برخاک فکندند؟
بیایید، بیایید، ما نیز با شما می آییم.
بیاییم و باهم بیندیشیم و به درنگ نشینیم.
بیاییم و باهم ازهم و از خود بپرسیم که با خود و با جهانمان چه ها کردیم؟
بیاییم و بپرسیم و بجوییم که با آن آیین ها و خدایانش، با آن رازها و شگفتی هایش، با آن کرانه ها و امیدهایش، با آن کهن دیار و نیاکانش چه ها کردیم؟
بیاییم و از این چرک اندیشیِ نوپرستانه گریبانمان رها سازیم.
بیاییم و باری دگر با ریشه ها در آمیزیم و از فرود به فراز دگربار بروییم.
بیاییم و با خاک و سرزمینی که مارا بامهر زاییده است مهربانانه و مهرورزانه رفتار نماییم.
بیاییم و سپاسگزارانه پاس بداریم نیاکانمان را که هر آنکه و آنچه که هستیم به همایونیِ منش و روشِ آنان است که هستیم.
زمان تنگ است، این دمِ زرّین از دست ننهیم.
بشاید که هنوز درنگ و نیایشمان پذیرفته آید و آسمان با زمین و خدایان با ما میرایان از
درِ آشتی درآیند.
بیاییم وبکوشیم در این راه.
و بشاید که با یاریِ خدایان، بتوانیم به جهانی که سزاوارِ مردمانِ با آیین است کوچ نماییم.
خسرو یزدانی یکشنبه ۶ ماه مه ۲۰۱۸ پاریس
کانالِ فلسفیِ « تکانه »

@khosrowchannel