رستم به فرمان سیمرغ کار کرد و در روز چهلم کمی پیش از سرآمدن موعد به رودخانه اس رسید و دید که در کنار رود مردی نشسته و چرمی سیاه رن

رستم به فرمانِ سیمرغ کار کرد و در روز چهلم کمی پیش از سرآمدنِ موعد به رودخانه اس رسید و دید که در کنار رود مردی نشسته و چرمی سیاه رنگ را در آب می شوید. رستم خواستِ او را از این کار پرسید. مرد به رستم گفت که می خواهد آن چرم را چندان بشوید تا سفید گردد. رستم به او گفت: “به راستی که تو دیوانه ای! چگونه ممکن است چرمی را که رنگِ ذاتیِ آن سیاه است به شستن سفید کرد؟” مرد به او پاسخ داد: “آیا تو نیز دیوانه نیستی که گمان می کنی با حملِ مرده ای می توان او را دوباره زنده کرد؟” رستم از این سخن سخت شرمنده شد و تابوت را از سر خود بر زمین گذاشت و درش را گشود. در این زمان سرهاب که در تابوت زنده بود به او گفت: “ پدر! تازه اکنون مرا کُشتی” و سپس برای همیشه چشم فرو بست. رستم از این واقعه به خشم آمد و خواست مرد را که سببِ مرگ فرزندش شده بود بکُشد، ولی آن مرد ناپدید گشته بود.

«یکی داستان است پرآب چشم» (گل رنجهای کهن، خالقی مطلق) رویه های ۸۵-۸۴

کانالِ فلسفیِ « تکانه »

#خسرو_یزدانی
#تکانه

@khosrowchannel