پس رفت تا با یهوه رایزنی کند، و یهوه او را گفت: «دو ملت در بطن تو است، دو قوم برآمده از تو از یکدیگر جدا خواهند شد، قومی بر قوم دی

پس رفت تا با یهوه رایزنی کند، و یهوه او را گفت: “ دو ملت در بطنِ تو است، دو قومِ برآمده از تو از یکدیگر جدا خواهند شد، قومی بر قومِ دیگر چیره خواهد گشت، بزرگتر کوچکتر را خدمت خواهد گزارد.” چون زمانِ زایمان او فرارسید، اینک دوقلویی در رَحِم داشت. فرزندِ نخست برون گشت: سرخ فام وسراپا چون ردایی پشمین بود؛ او را عیسو نامیدند. سپس برادرش برون گشت و دستِ وی پاشنه ی عیسو را گرفته بود؛ او را یعقوب نامیدند. اسحاق هنگام ولادتِ ایشان شصت سال داشت. پسرها بالیدند:عیسو صیادی ماهر گشت که صحرا را زیر پا می گذاشت و یعقوب مردی دل آسوده و خیمه نشین شد. اسحاق عیسو را دوست تر می داشت، زیرا گوشتِ شکار باب میل او بود، لیک رِفقه یعقوب را دوست تر می داشت. یک بار ، یعقوب آشی مهیا ساخت و عیسو از پای افتاده از صحرا بازآمد. عیسو یعقوب را گفت: “رخصت ده این سرخ فام را بخورم، این سرخ فام را؛ از پای افتاده ام.” از این روی او را اَدوم نامیدند.- یعقوب گفت: “ ابتدا حقِ نخست زادگیِ خویش برمن بفروش. ” عیسو پاسخ گفت: “ اینک خواهم مُرد، حقّ نخست زادگی به چه کارم خواهد آمد؟” یعقوب ادامه داد: “ نخست از برایم سوگند یاد کن”؛ بهر او سوگند یاد کرد و حق نخست زادگی خود بر یعقوب بفروخت. آنگاه یعقوب او را نان و آش عدس داد،خورد و نوشید و برخاست و رفت. بدین سان عیسو حق نخست زادگیِ خویش خوار داشت... اسحاق سالخورده گشته و دیدگانش کم سو شده بود که دیگر نمی دید. پسر بزرگ خویش عیسو را بخواند و او را گفت: “ پسرم! “ پاسخ گفت:“لبیک!“ ادامه داد: “ می بینی، سالخورده شده ام و روز مرگ خود را نمی دانم. اکنون، سلاحهای خویش، ترکش و کمانت را، برگیر و به صحرا برو و بهرِ من صیدی شکار کن. خوراکی آن گونه که دوست می دارم از برایم مهیا ساز و آن را نزد من آور تا تناول کنم، از آن روی که پیش از مُردنم، جانم ترا برکت دهد”- باری، در همان حال که اسحاق با پسرِ خود عیسو سخن می گفت،رِفقه می شنید.- پس عیسو به صحرا رفت تا بهرِ پدرش صیدی شکار کند. رِفقه پسرِ خویش یعقوب را گفت: “ اکنون شنیدم پدر تو به برادرت عیسو گفت: “ صیدی از برایم بیاور و خوراکی بهرِ من مهیا ساز، تناول خواهم کرد و پیش از مُردن، برابرِ یهوه ترا برکت خواهم داد.” اکنون، پسرم، بر من گوش سپار و آن کن که ترا امر می کنم. نزدِ گلّه برو و از آن دو بزغالهٔ نیکو از برایم بیاور تا از آنها خوراکی بهرِ پدرت، آن گونه که دوست می دارد، مهیا سازم. آن را نزد پدرت خواهی برد و او تناول خواهد کرد،از آن روی که پیش از مُردن، ترا برکت دهد.” یعقوب مادرِ خویش رِفقه راگفت: “ ببین:برادرم عیسو پُرموی است و مرا پوستی بی مو است.تواند بودکه پدرم بر من دست ساید،خواهد دید که او را سُخره کرده ام و به جای برکت، نفرین بر خود خواهم آورد.” لیک مادرش او را پاسخ گفت: “ پسرم، من نفرین ترا بر خود گیرم! تنها بر من گوش سپار و برو و بزغاله ها را از برایم بجوی.” رفت و آنها را جست و نزد مادرِ خویش آورد که خوراکی آن گونه که پدرش دوست می داشت، مهیا ساخت. رِفقه زیباترین جامه های پسرِ بزرگِ خود عیسو را که در خانه داشت بر گرفت و بر تن پسرِ کوچکِ خویش یعقوب کرد. با پوستِ بزغاله ها دستها و بخشِ بی موی گردنِ او را پوشاند. پس آنگاه، خوراک 👇👇👇