‍ «در آنسوتر از ما». نمی‌دانم او که بود که در مرز خواب و بیداری. و در آ‌نسوتر از ما،

‍ « در آنسوتر از ما »
نمی‌دانم او که بود که در مرزِ خواب و بیداری
و در آ‌نسوتر از ما،
می‌دیدمش، نیز، می‌شنیدمش.
چهره‌ای نداشت،
ولی من می‌دیدمش.
او سخن نمی‌گفت
ولی من می‌شنیدمش.
من چهرِ آن بی‌چهرم
که با دیدگانِ دل بدیدمش.
من پژواکِ آن ناسخن‌ام
که بگوشِ جان شنیدمش.

او مرا بگفت که بگویم تو را

در او، که به دیده نمی‌آید،
آری! تنها در اوست که دیده می‌شویم.
با او که سخن نمی‌گوید،
آری! تنها با اوست که می گوییم
و هم با اوست که شنیده می‌شویم.
بیناییِ دیدگان، اوست.
شنواییِ گوش‌ها، اوست.
سخن نیز در زبان، اوست.
بی او، چشم می‌ماند و دگر نمی‌بیند.
بی او، گوش می‌ماند و دگر نمی‌شنود.
بی او، زبان می‌ماند و دگر هیچ نمی‌گوید.
و چرا نپذیریم که بی او، هیچ‌ایم،
و چرا نمی‌پذیریم که بی او، هیچ‌ایم؟
او در آنسوتر از ماست،
که بی او هیچ‌ایم.
او در آنسوتر از ماست،
که هستی همه هست
او، بی ما هماره هست و
ما، هماره بی او هیچ‌ایم.

خسرو یزدانی ۵ اوت ۲۰۱۸ فرانسه

کانالِ فلسفیِ « تکانه »
@khosrowchannel